تاریخ سیاسی داراب‌کلا

رویدادها به روایت دامنه ( توسط: ابراهیم طالبی دارابی دامنه )

تاریخ سیاسی داراب‌کلا

رویدادها به روایت دامنه ( توسط: ابراهیم طالبی دارابی دامنه )

دیدار با امام در جماران

روزی که به جماران رفتیم


روزی از روزهایی که رؤیاها برای رؤیت روی روح الله روی می آورد به قلب ها،

و مسّی رنگ می شد رو و روح و روان آدم ها،

ما هم از دارابکلا این دیار رؤیاها، سر به سرای خُنیای عشق زدیم رفقا،

یعنی اواسط سال 59 بود یا اوئل سال شصت و ضرب شصت ها!

رفتیم جماران امام ایرانی ها.

که چه کنیم؟ ها؟

که ببینیم او را به تمام معناها،

و شویم آنچه که باید می شدیم مثل همه ی انقلابی ها،

تا با امام باشیم هر روزها،

و امامی گری را خط مان بذاریم در همه ی ساعت ها،

و خطوط بازی را کنار گذاریم و شویم عین دسته گل ها،

و در مینی بوسی سوار شدیم در تکیه پیش با این آدم ها،

داغ سر و داغ دل و داغ دِماغ داراب کلایی ها،

یعنی ایناها:

علی اکبر آهنگر دارابی حاج موسی. (معروف نزدمان به اکبرعمو). اصغر رنجبر. محمد طالبی دارابی (بنّا) مصطفی آهنگر دارابی. سید علی اصغر شفیعی دارابی. موسی بابویه دارابی. حسین محسنی. مرحوم مصطفی مؤمنی دارابی. خلیل آهنگر جوشکار. علی ملایی دارابی. سید عسکری شفیعی دارابی. شهید حجة الاسلام سید جواد شفیعی. علیرضا آهنگر دارابی. هادی آهنگر  دارابی. اصغر مهاجر. حسن آهنگر دارابی. یوسف آهنگر ذاکر اهل بیت. روانشاد یوسف رزاقی. سید رسول هاشمی  دارابی. جعفر رجبی دارابی. احمد بابویه  دارابی و نیز ابراهیم طالبی دارابی (دامنه) آری همین اینا.


از راست: اصغر رنجبر. شهید حجة الاسلام سیدجواد شفیعی. مصطفی آهنگر. علی اکبر آهنگر. دامنه. قم. روبروی حرم. 1358. عکاس: سید علی اصغر

این متن بالا شعر نبوده ها

نثری نیم شعر قافیه دار بود در لابلا

هرکس یادش مانده به این لیست بیفزایدا.

تذکرا :

اگر اسم کسی را انداختما، به حساب کورذهنی ام بذارینا.

و به من بگینا.

نه از پیش خویش تحلیل بیرون کنینا.

که دامنه چنین است و چنان ها.

اگر کسایی هم نبودند و اسمش از سر اشتباه، سیاه شد اینجا، به دامنه اطلاع دهند فوریا.

این داستان را که سری دراز و تَهی گشاد داردا،

در قسمت دوم کامل می کنم با نزاکتا،

که در جماران چه گذشت بر ماها؟


جماران. امام. حسینه ای که هنوز کاه گل نشده بود

و در میدان آزادی آن شب چی شد آنجا؟

و در قم چه کردیم با علما؟

و چه آوردیم از شهر عشق ها و سوهان ها و سوهان ها!؟

رهآورد مان چه بوده ها؟

و تبیین دستاورد رفتن به جماران و  بعد به قم باشه برای بعدها.

تا دوریی گزینیم از بد و بدا.

با چنگ و دف و بار بَد و باربُدا.

تا نلغزیم به ساز این و آن ها.

و رقص سماع نیاییم هی به این آخرین نُت و مُدها.

آری، ان شاء الله. (دامنه دارابکلا)

قضیۀ شهادت شهیدمظلوم بهشتی در دارابکلا

قیام مسلّحانۀ سازمان منافقین


به نام خدا. تاریخ سیاسی دارابکلادرست یک ماه و هفت روز و هفت ساعت و هفت دقیقه و هفت ثانیه و هفت آن، از قیام مسلحانۀ 30 خرداد سال 1360 سازمان مسلّح و تروریستی مسعود رجوی علیه ی ملت ایران، در خیابان های تهران و برخی از جوف و جوارهای جنگل و دشت و دمَن و خَرمن مردم شهرستان های ایران، یک انفجار مَهیب هم در هفتم تیر ماه همان سال در محله ی تاریخی سرچشمه ی تهران، در دفتر حزب جمهوری اسلامی رخ داد و  یک تن را که «یک ملت» بود و 72 یار حزبی یا مجلسی یا خطی اش را به بارگاه شهادت رساند.


آری آیت الله ی دنیادیده و سیاست و دین شناساندۀ بزرگ جهان اسلام و ایران یعنی آیة الله دکتر سید محمد حسین حسینی بهشتی با بمب مترقّیانه ی!! سازمان متوحّشانه ی منافقین به شهادت رسید. در کنارش نیز شهید حجة الاسلام محمد منتظری نیز حیّ و حاضر بود که با او به بهشت رسید. محمد منتظری یی که، اسرائیل هم از او به عنوان یک ابونضّال ثانی می هراسید.


من ساعت 2 بعد ظهر آن روز، یعنی هفت تیر 1360 در دارابکلا و سر مغازه ی آقاجلیل محسنی که آن وقت ها در کنار منزل حاج اصغر دباغیان و در یکی از اتاق های کناری منزل مرحوم حاج اکبر طالبی، (پدر دوست قدیمی و انقلابی مان جناب آقا حسن طالبی) فروشگاه میوه و بقّالی داشت، ایستاده بودم.


جلیل معمولاً آن ایام خاص و بحرانی، اخبار ساعت 14 رادیو را با صدای بلند برای حاضرین و عابرین پخش می نمود. من تا با گوش تیزم (که حتی صدای حرکت سوسک در جوف فروش و ظروف را می شنوم)، شنیدم که گویی گفت:


بهشتی و ده ها سیاستمدار مهم حکومتی به شهادت رسیدند.


به سرعت غیرقابل وصفی، خودم را به منزل پدر رساندم. خبر داغی که حتی امام خمینی آن را زودتر از همه نیمه شب از بی بی سی شنید. آن وقت ها شیخ وحدت در ساری و دانش سرا و دانشگاه و ... تدریس داشت. (که در سلسله مباحث سرگذشتش به آنجاها هم می رسیم در آتی) و آن روز نمی دانم جمعه بود یا یک روز تعطیل؟ او هم در محل بود.


رفتم که او را باخبر سازم و به اصطلاح خبری دست اول، تحویل نموده باشم. دیدم  او مثل بّرج زهرمار (نمی دانم این اصطلاح بد است یا مناسب) به خودش می پیچد و اشک می ریزد برای شهید مظلوم آیت الله بهشتی.


از چپ: شیخ وحدت. پدرم. شیخ باقر. من، سیدعلی سادات خلردی. 1373. قم. منزل


طاقت نیاورد و دقایقی بعد لباسش را پوشید و راهی ساری شد که ببیند چی شد و چه ها می شود؟ من هم به دنبالش آمدم تا تکیه پیش. درست روبروی کارگاه جوشکاری جناب مرحوم محمد دارابکلایی که آن ایام، از حامیان و شاید هم از اعضای رسمی سازمان کمونیستی چریک های فدایی خلق شاخه ی اکثریت بود، (دلیل لفظ «شاید» هم به این خاطر است که، آن سازمان مخفی به راحتی ماست و کشک، کسی را عضوش نمی کرد بلکه عمَله بی مواجیبش اش می ساخت و می پاخت!)


آری؛ کنار جوشکاری او یعنی محمد دارابکلایی، یکی از طرفداران افراطی و مغرور سازمان تروریستی منافقین  یعنی «.... .... ...!» که به نظر می رسد هنوز هم داغ ننگ و انگ و منگ و سنگ و چنگ و جنگ مسعود رجوی خائن را مفتخرانه! بر پیشانی اش می زند، با لباسی سفید پوشیده و سرمست از مثلاً هلاکت! بهشتی، جلوی شیخ وحدت عَربده ای خنده وار کشید و ناسزایی گفت و خنده و ریشخند نمود و متلک پَراند و حوار کشید و مانورها داد.


شیخ وحدت با تمامی قوت صوتی بر سرش چنان دادی کشید. او خفقان گرفت. او یعنی آن حامی سرسپرده ی مسعود رجوی خائن و قاتل و جنایتکار جنگی، آن روز بدجوری رقص و آواز می کرد و شاید بارها رفت منزل و آمد تکیه پیش. که چی؟ که به رخ ها بکشاند مثلاً عملیات بزرگ و فتح آفرین! منافقین را.


شیخ وحدت با ساکت کردن عربده های او رفت و رفت و رفت ... .


زمان به تشییع جنازه ی تاریخی آن شهید مظلوم رسید. که به تنهایی یک ملت بود و خار چشم دشمنان بود.


من افتخارم این است در مسجدجامع ساری در سال 1359 بعد از سخنرانی شهید بهشتی از لای جمعیت به پای منبرش رفتم و مثل بقیه مردم دستم را در دست پاکش نهادم و لبخند گرمش را دیده و حسّ نمودم و همین برای من خیلی ست.


منافقین چه کسان بزرگی را از میان ما به شهادت بردند که الآنه به وجود آزادیخواهانه و مردم گرایانه و اندیشمندانه ی شان سخت نیاز داریم. ما را دچار کمیابی کردند. بدجوری هم کمیاب.


در دارابکلا غلغله یا قلقله ای افتاد. و عصرها و شب ها در جنب تکیه پیش، بحث های داغ و نزدیک به زدوخورد پا می گرفت. چندین تن از خوبان مذهبی و متدیّن با حسّ بلند انقلابی عهد کردند خود را به تهران برسانند و در تشییع جنازه تاریخی شهید مظلوم بهشتی شرکت کنند.



این خبر در میان ماها پیچید و همه داشتیم خود را مهیّا می کردیم که یه جوری در تهران باشیم و با شهید بهشتی و محمد منتظری فرزند انقلابی شکنجه دیده ی پدری انقلابی و زندان دیده و شکنجه های سخت تر از سنگ چشیده، یعنی مرحوم آیت الله العظمی حسینعلی منتظری، رفیق همیشگی شهید مظلوم بهشتی و شهید اندیشه استاد مرتضی مطهری، وداع نماییم؛ که ناگهان دیدیم همان سحر، چهار تن از رفقای من، مرا و خیلی ها را غال و قال و زار و نزار گذاشتد و بی من و ما، با اشک و ناله و آه رفتند تهران و در تشییع جنازه ی جانانه ی آن شهید بزرگ عرصه ی اندیشه و انقلاب و مدیرت و نهادسازی و سازمان دهی و حزب آفرینی و کشور داری؛ جانانه و انقلابی گونه شرکت کردند و با افتخار برگشتند.


موسی بایویه دارابی. علیرضا آهنگر دارابی. مزار دارابکلا. سال 1393. عکاس: دامنه



جعفر رجبی. سیدعلی اصغر. حسن آهنگر. دامنه. 10 فروردین 1394. بَبرخاسه دارابکلا


آن چهار انقلابی بزرگ و دوستدار وفادار انقلاب این چهار تن بودند که روحی برای تن من هستند همه. البته که یکی شان، خیلی خیلی از همه بیشتر، با هم روحی واحدیم در تنی ثانی. آن چهار یار انقلابی اینان بودند که توفیق تشییع شهید بهشتی و محمد منتظری بافته بودند: سید علی اصغر شفیعی دارابی. موسی بایویه دارابی. علیرضا آهنگر دارابی. حسن آهنگر دارابی حاج مرتضی. (دامنه دارابکلا)

نشست های انقلابیون دارابکلا در کجاها بود؟

ده «اتاق انقلاب» دارابکلا

به نام خدا. تاریخ سیاسی دارابکلا. در این قسمت، ده «اتاق انقلاب» روستای دارابکلا را با شرحی کوتاه می نویسم. امید است با این نوشتن، ثواب آن نشست ها در این ده اتاق محوری محل، به روح والدین و آباء و اجداد من نثار گردد.

یکم: اتاق دوقلوی اختصاصی پسرعمه ام آق شفیع باجناق رفیقم سید علی اصغر شفیعی دارابی و سرور ارجمندم علی اکبر آهنگر (حاج موسی). آری، حجة الاسلام والمسلمین آسیدجواد شفیعی دارابی معروف به آق شفیع فرزند مرحوم حجة الاسلام حاج آق علی شفیعی.

دوم: اتاق انتهایی کنگره دار حاج کَبل سید محمد شفیعی دارابی برادر حجة الاسلام والمسلمین آسید حسین شفیعی دارابی. اتاقی پرخاطره هم برای امور انقلاب و هم برای امور محل. زیرا کبل سیدمحمد و علی اکبر آهنگر (حاج موسی)، آن زمان ها تا قبل از اجرای قانون شورا، قائم مقام شورای محل بودند.

سوم: اتاق کنارپله ی حاج علی کارگر، جانباز و به عبارتی شهید زنده دارابکلا.

چهارم: اتاق دنج و مکعب علی اکبر آهنگر (حاج موسی). از مسئولان اولیه کمیته انقلاب دارابکلا.

پنجم: اتاق دوباند مرحوم مصطفی مومنی جانباز بزرگ انقلاب.

ششم: اتاق بخاری هیزمی هادی (=اسحاق) آهنگر دارابی (حاج اسماعیل) یعنی پدرزن سید علی اصغر شفیعی). هادی از انقلابیون قبل از انقلاب و سرباز فراری مخفی از اصفهان به فرمان امام خمینی و از بزرگان جمع ما بود.


ایستاده از چپ: حسن صادقی. دامنه. علیرضا آهنگر. نشسته از راست: حسن آهنگر. مهدی مقتدایی. جعفر رجبی. سال 1360. میان شورش دارابکلا. عکاس: سیدعلی اصغر

هفتم: اتاق ایوان مرحوم پدرم حجة الاسلام شیخ علی اکبر طالبی دارابی. ویژۀ بحث های اخوی بزرگ و ارشدمان حجة الاسلام والمسلمین شیخ ابوطالب طالبی دارابی مشهور به شیخ وحدت، با سران انقلابیون محل که هنوز تجزیه و شکاف بندی نشده بودند. من چایی ده و سرَک کشِ نشست های این اتاق پر از خاطره هایم بودم!

هشتم: اتاق وزیری و بالخانۀ مرحوم حاج مرتضی آهنگر بسیجی رزمندۀ جبهه رفته. پدر رفیقان گرامی ام حسن آقا و آقامهدی. به عبارتی دیگر پدرزنِ شادروان یوسف علی رزاقی. که بدجوری نبودش رنجمان می دهد. دلم از فراقش خون و خون و خونه.

نهم : اتاق درازی جناب محمدحسین آهنگر. فرزند حاج غلام. پدر همین جناب عارف گرامی مان. البته در ابتدای انقلاب، که آقا محمدحسین عزیز ما مغترق در دریای جمع بوده، نه بعدها که مفترق در راه کم گردیده. البته او همچنان برای من به عنوان یک انقلابی سابق، گرامی ست؛ اما با هزاران نقد و گپِ رُک و گفت و رقاب و رَغبتم.

دهم: اتاق خاص پر از کتاب مرحوم حجة الاسلام والمسلمین حاج شیخ احمد آفاقی دارابی، که کمیته ای برای حل و فصل ها شده بود.


مسجدجامع دارابکلا. سال 1395. عکاس: جناب یک دوست

البته اتاق های دیگری هم بعداً به نشست ها و دورهم بحث و تبادل فکری کردن ها، اضافه شده بود. اما من از میان همه ی آنها، این ده اتاق را نمونه و شاهد آورده ام که نمونه ایی داده باشم؛ تا شما نسل جدیدی های بسی عزیز، و دوستدار انقلاب اسلامی، از گذشته تان بی خبر نمانید.

اینکه در این اتاق ها چه خبرها بوده (که خیلی هم داغ داغ بوده و گاه تا چاشت پیش می رفته) باشه برای شماره های بعدی تاریخ سیاسی دارابکلا. قبول؟

باز نیز تأکید کنم که اتاق ها بیشتر از 10 تا بوده که من ده نمونه را فاکتور گرفتم. از اینکه بقیه را نام نبردم، پوزش خواه همه ام و از من رنجور نگردند. (دامنه دارابکلا)

خان! باید از بین برود

اولین تئاتر سیاسی دارابکلا


به نام خدا. سلسله مباحث تاریخ سیاسی دارابکلادرست 9 ماه پس از پیروزی انقلاب اسلامی، یعنی در اواسط پائیز 1358 تئاتری بسیار سیاسی را در تکیه دارابکلا به صحنه بردیم (ما تعدادی از رفقا) با عنوان "خان! باید از بین برود" به کارگردانی سیدعلی اصغر شفیعی دارابی. که با موجی از طرفداران و بینندگان مواجه شد.  نه فقط در تکیه دارابکلا ، که حتی در تکیه اوسا و نیز تکیه سورک و چند جای دیگه به اجرا در آوردیم.


در تکیه محل مان حتی چندین بار نمایش تکرار شد. حتی سانس ویژه خواهران گذاشتیم. حالا فشرده ی این تاریخ بسی سیاسی و پیام دار را در قالب بیان شفاهی و کمی هم با نمک نقد! به وضع موجود محل! و افزودن مایۀ کنایه و اشاره برایتان شرح می کنم.


البته این موضوع از دو هفته پیش در دامنه نوبت خورده بود، که بعد از اربعین شرحش کنم. اما اخیراً یه انجمنی در دارابکلا در یه وبلاگی اطلاعیه ی خبری را برای موضوع تئاتر، پرداخت کرده و لذا من نوبت این پاره ی تاریخ سیاسی را جلو انداختم تا دانسته شود تاریخ سیاسی دارابکلا از این مسئله روز جهان (هنر چندمه تئاتر؟؟ ششمه یا پنجم. هنر هفتم که سینماست. یکی بگه به من) عقب نبوده حالا چه شده که استمرار نیافته، بماند.


قرار بوده امشب به درگیری خونین برخی ها با نیروهای حزب اللهی محل که به مجروح شدن شدید شهید محمدحسین آهنگری منجر شده بود بپردازم؛ ولی گویی حکمت این شده ،این پاره تاریخ امشب ذکر بشه بهتره. نویسنده و کار "گردان" این تئاتر، آسید علی اصغر شفیعی با کمک تدارکاتی مرحوم یوسف علی رزاقی بوده! بازیگران آن بر حسب ذهن من و عکس تاریخی که از آن دارم اینان هستند، بی ترتُّب الفبایی، فقط بر اساس ذهنم:


1- احمد شیردل 2- جواد دباغیان 3- حیدر طالبی (اخوی بسی محبوب من) 4- یوسف آهنگر (ذاکر اهل بیت) 5- حسن آهنگر (مرحوم حاج مرتضی بسیجی دلاور که چندین بار به جبهه رفت) 6- سید کاظم صباغ 7- سید عسکری شفیعی 8- علی (اسماعیل) آهنگر (فرزندکاظم) 9- علی ملایی 10- موسی رجبی 11- مرحوم آق علی عمادی 12- مرحوم اسماعیل رجبی 13- خلیل آهنگر (جوشکار) 14- جعفر رجبی 15- ابراهیم طالبی دارابی (دامنه) 16- سید رسول هاشمی 17- موسی بابویه 18- سید تقی شفیعی. 19- روانشاد یوسف رزاقی. (اگه اسم کسی یادم رفته به یادم آورید).


برای این تئاتر بلیط هم فروختیم. من متصدی فروش بلیط رسمی با کاغذ چاپی و امضاء بودم. عکس بلیط فروختنم را هنوز دارم و نیز عکس جمعی بازیگران تئاتر را که خیلی پرخاطره است. شهید حجة الاسلام سید جواد شفیعی هم در عکس حضور داره. بلیط هم دو روز پیش ازاجرای تئاتر فروخته می شد (پیش فروش می کردیم).



اولین روز اجرا به دلیل ازدحام بی حد وا ندازه جمعیت در همان آغاز نمایش، اجرای تئاتر به هم خورد. و به روز بعد موکول شد. یه شوخی همین جا با آقا صادق (حلقه تکیه) بکنم که وسط این به هم خوردن ها و داد و بیداد ها و (ها بهی، ها بهی ها) جناب پدر بسی خوبت (همرزم من در جبهه بوریدر مریوان) یعنی حاج عباسعلی، آمده پیش ما (چون هیات امنای تکیه بوده اون وقتا) که ماها با اندوه و غم شدید نشسته بودیم که چرا تئاتر به هم خورده و ... یه دفعه بابای بسی عزیزت، با انگشت اشاره اش به شیشه پنجره ی تکیه گفت:


«اَره؛ این شیشه ره کی بِشکِنیه؟»


و باقی ماجرا... و این طنز همچنان میان ما رد و بدل می شه.(قابل ذکر است از صادق کسب اطلاع کردم که هم اکنون پدرش از مردان پاک و مومن روزگار ما، در آستانه اربعین در راه کربلای معلی است. التماس دعا حاج عباسعلی. السلام علیک یا اباعبدالله. اللهم الرزقنا شفاعة الحسین یوم الورود).


حالا سه نکته از این تئاتر:


موقعی که این تئاتر را در اوسا اجرا می کردیم بسیاری از زنان و مردان بینده تئاتر به گریه واقعی آمدند. چرا؟ چون که در یه صحنه یوسف آهنگر شهید می شه و حیدر طالبی (اخوی من) به فرامتن تئاتر می ره و با شعار و ناله واقعی گفت : مَشدحسین، مشد حسین، تِه راه ادامه دانّه" (مشد حسین نام نقشی یوسف آهنگر بوده) و مشدحسین را در همان صحن تئاتر، تشیع جنازه کردند.. با شعار شدید علیۀ خان و پخش موزیک عزا و غم از پشت صحنه. به همین علت  کل جمعیت اوسا، شهید شدن یوسف آهنگر را باور کرده و همگی زدند زیر گریه و آه و فغان! ... . (باپوزش از اوسای ها ی محترم که من خیلی به آنها ارادت قلبی دارم).




دامنه. سال 1358. در حال پیش فروش بلیط تئاتر. عکاس: نقی طالبی دارابی


حالا مفهوم این تئاتر چی بوده؟ یک خان همه ی مردم را به بیگاری و استثمار می کشانه. بدترین فسادها را هم می کنه. مردم را شلاق می زنه. زمین های شان را به مِلکیت خود درمی آره. حتی از دانشجوشدن جوانان محل ممانعت می کنه. چون از آگاهی و علم مردم وحشت داشته!


شب ها با خان های دیگر محلات، تا سحرگاه بیتوته می کردند و با عرَق و قمار و شراب به صبح می کردند. اما با این همه قند و چای و مایحتاج مسجد و تکیه و حتی پول مُلا و منبر را هم می داده. این رسماً در دیالوگ تئاتر آمده و حیدر که نقش یه آدم مُسن اما حکیم  مذهبی محل را بازی می کرده (گویی از او دور هم نبوده و نیسته) این نکته را در صحن اجرای تئاتر گفته. و نیز خان هر وقت تکیه می آمده، در جلو و جلوی مجلس عزادری هم می نشسته و جایی خاص داشته و به مردم اُرد! (یعنی فرمان) می داده... .


مردم آرام آرام از ظلم و ستم و خصوصاً استثمار و تظاهر مذهبی اش به عجز می آیند. یه «دانشجوی سیاسی» که در تهران درس می خوانده (سیدعسکری شفیعی بازیگر این نقش بوده) هدایت سیاسی و انقلاب علیه ی خان! را برعهده می گیره و شب ها مخفیانه با مردم و جوانان جلسه (نوعی حلقه!) می ذاره و آنها را وادار به قیام و براندازی حکومت محلی خان (که ظلمش بدتر و ملموس تر از ستم حکومت مرکزی بوده) می کنه و خان درنهایت واژگون می شود...باقی حکایات که گویی همچنان ادامه داره... .


در این تئاتر چند چیز مهم بوده:


دانشجو محور آگاهی بخشی سیاسی بوده. (دانشجویان محل ما دارابکلای زیبا و آگاه حالا امشب افتخار بکنین که همیشه محور بودید و وصل به یه روحانی انقلابی و وارسته). اما این دانشجو در متن تئاتر به یک روحانی انقلابی وصل بوده و از او مجوز دینی و سیاسی کارها را می گرفته. مثل شهید حسین بهرامی. در آن فضای ضد ستم و خان و ارباب و شاه و طاغوت (این کلمه فراوان کاربرد داشته).



دامنه و رفقا در دهۀ شصت


این تئاتر «خان باید ازبین برود» از چندین فیلم سینمای که با پرده عریض می آوردند در حیاط مسجد دارابکلا، پخش عمومی می کردند [در محل یه چندنفری تلویزیون داشتند و مردم دسته دسته به خونه های تلویزیون دارها می رفتن سریال مثلاً رئیسعلی دلواری مبارز ضدانگلیسی را نگاه می کردند. و ما نیز هم] پُراثرتر و کارآمدتر بوده و تا مدت ها در ذهن مردم می مانده و تمام لُغات و کلمات مهم تئاتر را مردم ما، در کوچه و صحرا تکرار می کردند. حتی یوسف آهنگر را تا چند سال پیش هم صدا می کردند «مشد حسین».


یادآوری کنم در این تئاتر نقش من، نورپردازی و مدیریت موزیک و مشاوره و همراهی با کارگردان (سیدعلی اصغر) و نیز فروش بلیط بود. لذا در صحن علنی نمایش، ظاهر نشدم.



یاد یوسف رزاقی به خیر و نیکی


نیز یاد کنم از مرحوم آق علی عمادی که دستگاه صوت و پخش موزیک را، او از خونه اش آورده بود. و نیز تلاش زیاد مرحوم اسماعیل رجبی. نیز از شهید حجة الاسلام سید جواد شفیعی که در پایان هر اجرا، به جمع بازیگران می پیوست و خنده و نکته می افزود و نیز ارشاداتی می نمود... روحشان شاد باد.


مطالب پیرامون این تئاتر فراوانه. اما هدفم، بیشتر دانستن این مسئله است که اتفاقات سیاسی محل دارای چه مشخصه و ریزموضوعاتی بوده... راستی ما این را بی مجوز به صحنه بردیم البته فقط از مرحوم آیة الله دارابکلایی اجازه نمایش در داخل تکیه را گرفته بودیم. الآن فکر می کنید به صحنه بردن آن مجوزی می خواد!؟ (دامنه دارابکلا)

حملۀ خونین به انقلابیون دارابکلا

واقعۀ خونین 57 پایین تکیه

به نام خدا. سلسله مباحث تاریخ سیاسی دارابکلا. این نوشته های سیاسی که به روایت دامنه است؛ نوعی نَقب به فرو متن و نَشو به فرا متن محل ماست. و من به صورت غیر متوالی در پاره ای از اوقات، در باره ی پاره ای از اوضاع، در دامنه دارابکلا آن را به بحث و تحلیل و یا شرح و توصیف می گذارم. مباحثی اولویت دارد که جوانان عزیز محل را از بی خبری آن دوره ی پرخاطره و بیش مخاطره به در آورَد. چون جایی نیست برای نیوشیدن (گوشیدن و شنیدن) این مسائل، لذا دامنه، فضایی مناسب است برای تبیین آن، که جزیی جدایی ناپذیر از تاریخ ماست.

درست درهمین روزها که ماه محرم است؛ آن روزهای سال 1357، که هنوز علیه شاه؛ مرگ بر، مرگ بر، علنی و رایج نشده بود و یا درمحافل خصوصی تر به آن پرداخته می شد، ماها در همین دارابکلای نیمه انقلابی آن زمان و تمام انقلابی الآن!، در غالبِ شب های محرم، در قالب دسته روی، بعد از منبر آقا، که آن سال جناب حجت الاسلام والمسلمین آقای شیخ اسماعیل دارابکلائی (صادق الوعد) بود. [می دانید که صادق الوعد از نامهای قرآنی حضرت اسماعیل (ع) بعد از آن حضور عاشقانه در پای ابراهیم نبی (ع) برای ذبح و قربانی الله شدن است] به سمت تکیه پایین و مزار امام زاده باقر (ع) که هنوز گلزار شهدا نشده بود، می رفتیم.



نمای شب دارابکلا. فروردین 1396. عکاس: حاج علی میرزا

یک شب از این شب ها، شده جزء تاریخ سیاسی ما. که کمش را می گم حالا. جمع زیادی با برنامه مخفی بزرگترها، از تکیه بالا، راه افتادیم. ابتدا با اشعار حسینی و عاشورایی تا کَم کَمَک رسیدیم به یک شعار با مفهوم اما کنایتی و فوق العاده سیاسی و بودار و آن این بود که از نای جناب علی کارگر (مثل حالتی که در شب عاشورا جوشی می گیره) درآمده بود:

«صبرکن! صبرکن! ای زینبا، حسین تو رهبر مردان مجاهد می شود»

با این شعار، همه به هیجان و ولوله افتادیم. و با روحیه ای مضاعف به پیش تاختیم. از حاشیه این مسیر گذرکنم که در دامنه وقتی برای حاشیه سازی ها باقی نیست! و شما را صاف بکشانم به تنگ پشت تکیه و مسجد پایین محله. که در آنجا عده ای، آن زمان شاه دوست!! اما حال بسی بسی خوب و خوب، با چماق! که حالا همه به آن متهم اند! و زنجیر که همه آن را نشانه استبداد می دانن! و نیز مشت و لگد که حالا شده ننگ و لعنت، افتادند به جان و تن و دست و سر همین ماها؛ که غیرمستقیم شاه را زیر گرفته بودیم.

البته به زیر تیغ شعارهای زینبی و حسینی. همه ما را تار و مار کرده بودند! چون در کمین ماها نشسته بودند و مرصاد گونه! به ماها شبیخون زدند. که حالا ماهواره ها این را بر عهده گرفته اند و... قِس علی هذا.

آن شب زمین خیس و گِل آلوده بود بر عکس دل و روح و روحیه ما که گُل گونه بود. خیلی ها از جمله پسرخاله ام موسی، در آب و لجن جمع شده آن کوچه پشتی، زمین گیر شده بودند! فرار، آن شب بر قرار چه ترجیحی داشت! که نگو و نپرس!

مثل حالا نبین دارند امتیاز و میراث پخش می کنن و قرار! بر فرار رجحان داشته باشه آن شب تیره! برای آنها و ضیاء برای ماها! حسابی می زدند؛ اما بی حساب و کتاب اگه می ماندی! کمین کنندگان و چماق بدستان آن شب البته؛ نه حالا. حالا که اینا، با هم اَخ (برادر) و وَدود (دوست) شدیم؛ هر یک، به بام و بارویی نائل آمده ان والا والا.

حتما" می پرسی کشته ای! مجروحی! چشم پُف کرده ای نداشتین آن شب مهم دارابکلا؟ جواب می دم به شما که آن شب با مزه و تاریخی، کشته که نه، اما مجروح چرا؛ دو تا دادیم. یکی همین جناب آقا مجتبی آهنگر که سرش را شکانده بودند و باقی ماجرا... و نیز یکی ازمردان خدا پیرغلام امام حسین (ع) جناب شیخ  ابراهیم بابویه پدر رفیق بسی خوبم جناب احمد آقا بابویه که بشدت مجروحش نموده بودند، تا مرز بی هوشی! و کُما برده بودند.

راستی جوان امروز و مرد فردای دارابکلای ما، بگویم به شما که یک شعار دیگه هم باب کرده بودند عده ای! اما هرچه کوش کردند نوشش نکردند. چرا که امام این انقلاب که آن زمان آیت الله العظمی روح الله خمینی شُهره بوده و مردم اندک اندک به ایشان که بنیانگذار انقلاب و جمهوری اسلامی گردیده امام خمینی نام نهادند، با آن مشی که الان می گم بشدت مخالفت کرده بودند. اینا می گفتن:

«تنها ره رهایی؛ جنگ مسلحانه»

آری! هم مسلحانه و هم مسلحان منظورشان بوده. که این شعار آن چنان آنان را به پیله ابریشمشان بُرد تا این که به حکومت پادگانی و وحشت اشرف در خاک عراق رسیدند. که یک «تو» گفتن به رجوی خائن و جُرثومه فسادشان، مساوی شده بود با هزاران بار شکنجه و آزار و سپس اعدام اعدام اعدام.

تبصره و روشنی بیفزایم که اشرف که نام مدینه فاضله ی حکومت اینان! در عراق برگزیده شده بود! نام زن اول از 4 زن رسمی سرکرده ی کثیف شان، رجوی ست، که به همراه موسی خیابانی در خانه تیمی تهران در درگیری قیام مسلحانه ی اینان! در دهه خونین سال 60 کشته شد.


این را و این جور مسائل را روزی دیگر! بازش می کنم نوبت به نوبت. با انواعی از اطلاعات و تحلیل در خور خواننده ی دامنه
(دامنه دارابکلا)