قیام مسلّحانۀ سازمان منافقین
به نام خدا. تاریخ سیاسی دارابکلا. درست یک ماه و هفت روز و هفت ساعت و هفت دقیقه و هفت ثانیه و هفت آن، از قیام مسلحانۀ 30 خرداد سال 1360 سازمان مسلّح و تروریستی مسعود رجوی علیه ی ملت ایران، در خیابان های تهران و برخی از جوف و جوارهای جنگل و دشت و دمَن و خَرمن مردم شهرستان های ایران، یک انفجار مَهیب هم در هفتم تیر ماه همان سال در محله ی تاریخی سرچشمه ی تهران، در دفتر حزب جمهوری اسلامی رخ داد و یک تن را که «یک ملت» بود و 72 یار حزبی یا مجلسی یا خطی اش را به بارگاه شهادت رساند.
آری آیت الله ی دنیادیده و سیاست و دین شناساندۀ بزرگ جهان اسلام و ایران یعنی آیة الله دکتر سید محمد حسین حسینی بهشتی با بمب مترقّیانه ی!! سازمان متوحّشانه ی منافقین به شهادت رسید. در کنارش نیز شهید حجة الاسلام محمد منتظری نیز حیّ و حاضر بود که با او به بهشت رسید. محمد منتظری یی که، اسرائیل هم از او به عنوان یک ابونضّال ثانی می هراسید.
من ساعت 2 بعد ظهر آن روز، یعنی هفت تیر 1360 در دارابکلا و سر مغازه ی آقاجلیل محسنی که آن وقت ها در کنار منزل حاج اصغر دباغیان و در یکی از اتاق های کناری منزل مرحوم حاج اکبر طالبی، (پدر دوست قدیمی و انقلابی مان جناب آقا حسن طالبی) فروشگاه میوه و بقّالی داشت، ایستاده بودم.
جلیل معمولاً آن ایام خاص و بحرانی، اخبار ساعت 14 رادیو را با صدای بلند برای حاضرین و عابرین پخش می نمود. من تا با گوش تیزم (که حتی صدای حرکت سوسک در جوف فروش و ظروف را می شنوم)، شنیدم که گویی گفت:
بهشتی و ده ها سیاستمدار مهم حکومتی به شهادت رسیدند.
به سرعت غیرقابل وصفی، خودم را به منزل پدر رساندم. خبر داغی که حتی امام خمینی آن را زودتر از همه نیمه شب از بی بی سی شنید. آن وقت ها شیخ وحدت در ساری و دانش سرا و دانشگاه و ... تدریس داشت. (که در سلسله مباحث سرگذشتش به آنجاها هم می رسیم در آتی) و آن روز نمی دانم جمعه بود یا یک روز تعطیل؟ او هم در محل بود.
رفتم که او را باخبر سازم و به اصطلاح خبری دست اول، تحویل نموده باشم. دیدم او مثل بّرج زهرمار (نمی دانم این اصطلاح بد است یا مناسب) به خودش می پیچد و اشک می ریزد برای شهید مظلوم آیت الله بهشتی.
از چپ: شیخ وحدت. پدرم. شیخ باقر. من، سیدعلی سادات خلردی. 1373. قم. منزل
طاقت نیاورد و دقایقی بعد لباسش را پوشید و راهی ساری شد که ببیند چی شد و چه ها می شود؟ من هم به دنبالش آمدم تا تکیه پیش. درست روبروی کارگاه جوشکاری جناب مرحوم محمد دارابکلایی که آن ایام، از حامیان و شاید هم از اعضای رسمی سازمان کمونیستی چریک های فدایی خلق شاخه ی اکثریت بود، (دلیل لفظ «شاید» هم به این خاطر است که، آن سازمان مخفی به راحتی ماست و کشک، کسی را عضوش نمی کرد بلکه عمَله بی مواجیبش اش می ساخت و می پاخت!)
آری؛ کنار جوشکاری او یعنی محمد دارابکلایی، یکی از طرفداران افراطی و مغرور سازمان تروریستی منافقین یعنی «.... .... ...!» که به نظر می رسد هنوز هم داغ ننگ و انگ و منگ و سنگ و چنگ و جنگ مسعود رجوی خائن را مفتخرانه! بر پیشانی اش می زند، با لباسی سفید پوشیده و سرمست از مثلاً هلاکت! بهشتی، جلوی شیخ وحدت عَربده ای خنده وار کشید و ناسزایی گفت و خنده و ریشخند نمود و متلک پَراند و حوار کشید و مانورها داد.
شیخ وحدت با تمامی قوت صوتی بر سرش چنان دادی کشید. او خفقان گرفت. او یعنی آن حامی سرسپرده ی مسعود رجوی خائن و قاتل و جنایتکار جنگی، آن روز بدجوری رقص و آواز می کرد و شاید بارها رفت منزل و آمد تکیه پیش. که چی؟ که به رخ ها بکشاند مثلاً عملیات بزرگ و فتح آفرین! منافقین را.
شیخ وحدت با ساکت کردن عربده های او رفت و رفت و رفت ... .
زمان به تشییع جنازه ی تاریخی آن شهید مظلوم رسید. که به تنهایی یک ملت بود و خار چشم دشمنان بود.
من افتخارم این است در مسجدجامع ساری در سال 1359 بعد از سخنرانی شهید بهشتی از لای جمعیت به پای منبرش رفتم و مثل بقیه مردم دستم را در دست پاکش نهادم و لبخند گرمش را دیده و حسّ نمودم و همین برای من خیلی ست.
منافقین چه کسان بزرگی را از میان ما به شهادت بردند که الآنه به وجود آزادیخواهانه و مردم گرایانه و اندیشمندانه ی شان سخت نیاز داریم. ما را دچار کمیابی کردند. بدجوری هم کمیاب.
در دارابکلا غلغله یا قلقله ای افتاد. و عصرها و شب ها در جنب تکیه پیش، بحث های داغ و نزدیک به زدوخورد پا می گرفت. چندین تن از خوبان مذهبی و متدیّن با حسّ بلند انقلابی عهد کردند خود را به تهران برسانند و در تشییع جنازه تاریخی شهید مظلوم بهشتی شرکت کنند.
این خبر در میان ماها پیچید و همه داشتیم خود را مهیّا می کردیم که یه جوری در تهران باشیم و با شهید بهشتی و محمد منتظری فرزند انقلابی شکنجه دیده ی پدری انقلابی و زندان دیده و شکنجه های سخت تر از سنگ چشیده، یعنی مرحوم آیت الله العظمی حسینعلی منتظری، رفیق همیشگی شهید مظلوم بهشتی و شهید اندیشه استاد مرتضی مطهری، وداع نماییم؛ که ناگهان دیدیم همان سحر، چهار تن از رفقای من، مرا و خیلی ها را غال و قال و زار و نزار گذاشتد و بی من و ما، با اشک و ناله و آه رفتند تهران و در تشییع جنازه ی جانانه ی آن شهید بزرگ عرصه ی اندیشه و انقلاب و مدیرت و نهادسازی و سازمان دهی و حزب آفرینی و کشور داری؛ جانانه و انقلابی گونه شرکت کردند و با افتخار برگشتند.
موسی بایویه دارابی. علیرضا آهنگر دارابی. مزار دارابکلا. سال 1393. عکاس: دامنه
جعفر رجبی. سیدعلی اصغر. حسن آهنگر. دامنه. 10 فروردین 1394. بَبرخاسه دارابکلا
آن چهار انقلابی بزرگ و دوستدار وفادار انقلاب این چهار تن بودند که روحی برای تن من هستند همه. البته که یکی شان، خیلی خیلی از همه بیشتر، با هم روحی واحدیم در تنی ثانی. آن چهار یار انقلابی اینان بودند که توفیق تشییع شهید بهشتی و محمد منتظری بافته بودند: سید علی اصغر شفیعی دارابی. موسی بایویه دارابی. علیرضا آهنگر دارابی. حسن آهنگر دارابی حاج مرتضی. (دامنه دارابکلا)
اولین تئاتر سیاسی دارابکلا
به نام خدا. سلسله مباحث تاریخ سیاسی دارابکلا. درست 9 ماه پس از پیروزی انقلاب اسلامی، یعنی در اواسط پائیز 1358 تئاتری بسیار سیاسی را در تکیه دارابکلا به صحنه بردیم (ما تعدادی از رفقا) با عنوان "خان! باید از بین برود" به کارگردانی سیدعلی اصغر شفیعی دارابی. که با موجی از طرفداران و بینندگان مواجه شد. نه فقط در تکیه دارابکلا ، که حتی در تکیه اوسا و نیز تکیه سورک و چند جای دیگه به اجرا در آوردیم.
در تکیه محل مان حتی چندین بار نمایش تکرار شد. حتی سانس ویژه خواهران گذاشتیم. حالا فشرده ی این تاریخ بسی سیاسی و پیام دار را در قالب بیان شفاهی و کمی هم با نمک نقد! به وضع موجود محل! و افزودن مایۀ کنایه و اشاره برایتان شرح می کنم.
البته این موضوع از دو هفته پیش در دامنه نوبت خورده بود، که بعد از اربعین شرحش کنم. اما اخیراً یه انجمنی در دارابکلا در یه وبلاگی اطلاعیه ی خبری را برای موضوع تئاتر، پرداخت کرده و لذا من نوبت این پاره ی تاریخ سیاسی را جلو انداختم تا دانسته شود تاریخ سیاسی دارابکلا از این مسئله روز جهان (هنر چندمه تئاتر؟؟ ششمه یا پنجم. هنر هفتم که سینماست. یکی بگه به من) عقب نبوده حالا چه شده که استمرار نیافته، بماند.
قرار بوده امشب به درگیری خونین برخی ها با نیروهای حزب اللهی محل که به مجروح شدن شدید شهید محمدحسین آهنگری منجر شده بود بپردازم؛ ولی گویی حکمت این شده ،این پاره تاریخ امشب ذکر بشه بهتره. نویسنده و کار "گردان" این تئاتر، آسید علی اصغر شفیعی با کمک تدارکاتی مرحوم یوسف علی رزاقی بوده! بازیگران آن بر حسب ذهن من و عکس تاریخی که از آن دارم اینان هستند، بی ترتُّب الفبایی، فقط بر اساس ذهنم:
1- احمد شیردل 2- جواد دباغیان 3- حیدر طالبی (اخوی بسی محبوب من) 4- یوسف آهنگر (ذاکر اهل بیت) 5- حسن آهنگر (مرحوم حاج مرتضی بسیجی دلاور که چندین بار به جبهه رفت) 6- سید کاظم صباغ 7- سید عسکری شفیعی 8- علی (اسماعیل) آهنگر (فرزندکاظم) 9- علی ملایی 10- موسی رجبی 11- مرحوم آق علی عمادی 12- مرحوم اسماعیل رجبی 13- خلیل آهنگر (جوشکار) 14- جعفر رجبی 15- ابراهیم طالبی دارابی (دامنه) 16- سید رسول هاشمی 17- موسی بابویه 18- سید تقی شفیعی. 19- روانشاد یوسف رزاقی. (اگه اسم کسی یادم رفته به یادم آورید).
برای این تئاتر بلیط هم فروختیم. من متصدی فروش بلیط رسمی با کاغذ چاپی و امضاء بودم. عکس بلیط فروختنم را هنوز دارم و نیز عکس جمعی بازیگران تئاتر را که خیلی پرخاطره است. شهید حجة الاسلام سید جواد شفیعی هم در عکس حضور داره. بلیط هم دو روز پیش ازاجرای تئاتر فروخته می شد (پیش فروش می کردیم).
اولین روز اجرا به دلیل ازدحام بی حد وا ندازه جمعیت در همان آغاز نمایش، اجرای تئاتر به هم خورد. و به روز بعد موکول شد. یه شوخی همین جا با آقا صادق (حلقه تکیه) بکنم که وسط این به هم خوردن ها و داد و بیداد ها و (ها بهی، ها بهی ها) جناب پدر بسی خوبت (همرزم من در جبهه بوریدر مریوان) یعنی حاج عباسعلی، آمده پیش ما (چون هیات امنای تکیه بوده اون وقتا) که ماها با اندوه و غم شدید نشسته بودیم که چرا تئاتر به هم خورده و ... یه دفعه بابای بسی عزیزت، با انگشت اشاره اش به شیشه پنجره ی تکیه گفت:
«اَره؛ این شیشه ره کی بِشکِنیه؟»
و باقی ماجرا... و این طنز همچنان میان ما رد و بدل می شه.(قابل ذکر است از صادق کسب اطلاع کردم که هم اکنون پدرش از مردان پاک و مومن روزگار ما، در آستانه اربعین در راه کربلای معلی است. التماس دعا حاج عباسعلی. السلام علیک یا اباعبدالله. اللهم الرزقنا شفاعة الحسین یوم الورود).
حالا سه نکته از این تئاتر:
موقعی که این تئاتر را در اوسا اجرا می کردیم بسیاری از زنان و مردان بینده تئاتر به گریه واقعی آمدند. چرا؟ چون که در یه صحنه یوسف آهنگر شهید می شه و حیدر طالبی (اخوی من) به فرامتن تئاتر می ره و با شعار و ناله واقعی گفت : مَشدحسین، مشد حسین، تِه راه ادامه دانّه" (مشد حسین نام نقشی یوسف آهنگر بوده) و مشدحسین را در همان صحن تئاتر، تشیع جنازه کردند.. با شعار شدید علیۀ خان و پخش موزیک عزا و غم از پشت صحنه. به همین علت کل جمعیت اوسا، شهید شدن یوسف آهنگر را باور کرده و همگی زدند زیر گریه و آه و فغان! ... . (باپوزش از اوسای ها ی محترم که من خیلی به آنها ارادت قلبی دارم).
دامنه. سال 1358. در حال پیش فروش بلیط تئاتر. عکاس: نقی طالبی دارابی
حالا مفهوم این تئاتر چی بوده؟ یک خان همه ی مردم را به بیگاری و استثمار می کشانه. بدترین فسادها را هم می کنه. مردم را شلاق می زنه. زمین های شان را به مِلکیت خود درمی آره. حتی از دانشجوشدن جوانان محل ممانعت می کنه. چون از آگاهی و علم مردم وحشت داشته!
شب ها با خان های دیگر محلات، تا سحرگاه بیتوته می کردند و با عرَق و قمار و شراب به صبح می کردند. اما با این همه قند و چای و مایحتاج مسجد و تکیه و حتی پول مُلا و منبر را هم می داده. این رسماً در دیالوگ تئاتر آمده و حیدر که نقش یه آدم مُسن اما حکیم مذهبی محل را بازی می کرده (گویی از او دور هم نبوده و نیسته) این نکته را در صحن اجرای تئاتر گفته. و نیز خان هر وقت تکیه می آمده، در جلو و جلوی مجلس عزادری هم می نشسته و جایی خاص داشته و به مردم اُرد! (یعنی فرمان) می داده... .
مردم آرام آرام از ظلم و ستم و خصوصاً استثمار و تظاهر مذهبی اش به عجز می آیند. یه «دانشجوی سیاسی» که در تهران درس می خوانده (سیدعسکری شفیعی بازیگر این نقش بوده) هدایت سیاسی و انقلاب علیه ی خان! را برعهده می گیره و شب ها مخفیانه با مردم و جوانان جلسه (نوعی حلقه!) می ذاره و آنها را وادار به قیام و براندازی حکومت محلی خان (که ظلمش بدتر و ملموس تر از ستم حکومت مرکزی بوده) می کنه و خان درنهایت واژگون می شود...باقی حکایات که گویی همچنان ادامه داره... .
در این تئاتر چند چیز مهم بوده:
دانشجو محور آگاهی بخشی سیاسی بوده. (دانشجویان محل ما دارابکلای زیبا و آگاه حالا امشب افتخار بکنین که همیشه محور بودید و وصل به یه روحانی انقلابی و وارسته). اما این دانشجو در متن تئاتر به یک روحانی انقلابی وصل بوده و از او مجوز دینی و سیاسی کارها را می گرفته. مثل شهید حسین بهرامی. در آن فضای ضد ستم و خان و ارباب و شاه و طاغوت (این کلمه فراوان کاربرد داشته).
دامنه و رفقا در دهۀ شصت
این تئاتر «خان باید ازبین برود» از چندین فیلم سینمای که با پرده عریض می آوردند در حیاط مسجد دارابکلا، پخش عمومی می کردند [در محل یه چندنفری تلویزیون داشتند و مردم دسته دسته به خونه های تلویزیون دارها می رفتن سریال مثلاً رئیسعلی دلواری مبارز ضدانگلیسی را نگاه می کردند. و ما نیز هم] پُراثرتر و کارآمدتر بوده و تا مدت ها در ذهن مردم می مانده و تمام لُغات و کلمات مهم تئاتر را مردم ما، در کوچه و صحرا تکرار می کردند. حتی یوسف آهنگر را تا چند سال پیش هم صدا می کردند «مشد حسین».
یادآوری کنم در این تئاتر نقش من، نورپردازی و مدیریت موزیک و مشاوره و همراهی با کارگردان (سیدعلی اصغر) و نیز فروش بلیط بود. لذا در صحن علنی نمایش، ظاهر نشدم.
یاد یوسف رزاقی به خیر و نیکی
نیز یاد کنم از مرحوم آق علی عمادی که دستگاه صوت و پخش موزیک را، او از خونه اش آورده بود. و نیز تلاش زیاد مرحوم اسماعیل رجبی. نیز از شهید حجة الاسلام سید جواد شفیعی که در پایان هر اجرا، به جمع بازیگران می پیوست و خنده و نکته می افزود و نیز ارشاداتی می نمود... روحشان شاد باد.
مطالب پیرامون این تئاتر فراوانه. اما هدفم، بیشتر دانستن این مسئله است که اتفاقات سیاسی محل دارای چه مشخصه و ریزموضوعاتی بوده... راستی ما این را بی مجوز به صحنه بردیم البته فقط از مرحوم آیة الله دارابکلایی اجازه نمایش در داخل تکیه را گرفته بودیم. الآن فکر می کنید به صحنه بردن آن مجوزی می خواد!؟ (دامنه دارابکلا)