آن زمان -اول انقلاب تا دو سه سال بعدش- همهی مذهبیهای انقلابی با هم بودیم و همدیگر را چِشغاله (=نگاه اَخم و عبوس) نمیگرفتیم. زیر یک بالخانه یعنی کتابخانهی سردرگاه بالاتکیه طی میکردیم. جشن قشنگِ 22 بهمنها را جَمبوله (=متحدانه) و مردمواره میگرفتیم نه دستوری و دولتیطور! و آمرانه از عوامل بالا. توی تکیهپیش بین دو سمتِ خط (=جادهی شنی)، دُخلِهی درختی (=پایه) بلندی میکاشتیم در حد و قدِ و قِوای خودِ دار (=درخت) و بعد دورتادور از بِنه (=زمین) تا بالاش را با شَشار -که ما تلفظ میکردیم شیشار- میپوشاندیم. بخوانید: آذینبندی مستضعفانه و کمپولانه مینمودیم. تا این که گویا برخیها با اخذَ گزاراشت از آن گزارشگرای کذّابِ زیرآب زن، کاشف به عمل آوردند ما -رفقا- ناجوریم! منحرفیم! منتظریستیم! شریعتیستیم! حتی حجّتتیسمیم! جلّ الخالق. بگذرم فعلا". کوچکَل (=اثاثیه) را از آن بالخانه و کتابخانه جمع کردیم تِرِه (=بهزور رانده و روانه) شدیم پِشت آقامدرسه. درست مُماسِ خونهی شما خالهزادهی عزیزم، نیز چِفتِ خونهی سیدرقیه عمهام (عموهادی آهنگری)
چه کردیم؟! شروع به ساختن پایگاه چوبی نه این بار به اسمِ «انجمن اسلامی دارابکلا» که اسم رسمی داشت و رسم و حتی مُهر (که خدا میداند آن مُهر!!! گاه (=تأکید میکنم گاه، نه هر بار) برخیها را بدبخت کرد و البته نزد خدای باریتعالی خوشبخت، و تعدای را هم از گرفتنِ یک کار ساده در ادارات و شرکتها خانهنشین! بازم بگذریم) بلکه با نام «حزب الله دارابکلا». بله خداقوت دهاد همهی رفقا را، خاصه پنج بزرگرفیقانمان: جنابان مرحومان: جانباز مرحوم مصطفی مؤمنی اوسایی. مرحوم اصغر رنجبر. مصطفی آهنگر (حاج ممدلی مُصفا) و اکبر آهنگر (حاج موسی اکبر) همان اکبرعمو و یوسف آهنگر ذاکر اهل بیت ع را که خالهشی خالهخدیجهی شما میشود و خَجّهخالهات میشود دخترخالهی پدری من. پایگاه را ساختیم و با دو اتاق نگهبانی و جلسات با چند تخت داخلش. عکس بالا پیداست: از راست: یوسف آهنگر. داداشت سید عسکری. حسن آهنگر کل مرتضی. احمد عبدی مشهدی/ سید علی اصغر پسرعموی شما و رفیق داغدار این روزهای ما. دو نفر نشسته هم راست: جعفر رجبی. نفر چپی! هم من هستم تِه فامیل.
یک دستگاه آمپلیفایر نذری مرحوم زکریاتقی پدر رفیقم موسی رمضانی هم نصب کردیم و بلندگویش را سیمکشی کردیم کشیدم روی آخرین چِلهی اِزّاردار (=درخت آزاد) سِرپیش (=حیاط) شما کنار دیوار سیدهاشمعمو (پدر دوست همرزمم آق سید تقی شفیعی که در جبههی مریوان با ما همزمان همرزم بود و این صحن هم هست و پِسخو نیشته! و گپ نزنده ولی تلفنی با من نظراتش را صمیمانه و سازنده میگوید). غروبها آهنگ نوحهی آهنگران، کویتیپور و حسین فخری و سخنرانیهای مرحوم فخرالدین حجازی را از آن پخش میکردیم که صدایی گوشخراش هم داشت و حالا بابت آن سروصداهای بلندگو از شما و همسایهها حلالیت میطلبیم. یادم است مارش عملیاتها را هم از رادیو مستقیم پخش میکردیم که روی روح مردم پژواک زیبا و غرّا داشت. خصوصا" روز فتح خرمشهر را در سه خرداد 1361. بعد من سال 63 به بعد کوچ کردم به قم که بِثلینگِلا (=مثلا") شِخ شوم! دِلدِله (=میان میان، بار بار) میآمدم محل و چندی میبودم و باز بازمیگشتم. شِخ هم نشدم سر از شغل در نهادی در گرگان درآوردم که حجت الاسلام آل هاشم سبب شد و شیخ وحدت. سپس ساری و آنگاه تهران و که ده پیش شد تمام.
خاطره در خاطره: همان روز در همین عکسی که احمد عبدی مشهدی هم هست از جمع پرسید این صدایی که از ضبط دارد پخش میشودبیرون هم صدا میره؟ داداشعسکریات نگذاشت نخود دهنش خیس بُخورد" جَلّی با آن فارسی غلیظ و پیشرفتهاش! گفت: "آره، آقای عبدی! جانِ تِه هست بالای اِزّاردار، صدا هم میره تا اوسا." خنده آن روز مگه جمع را رها میکرد. هنوز هم با عسکری همین را شوخی میکنیم! پوزش که شیشار وحشی شما مرا راند به آن سالی را با آن که راندمان کارمان بالا بود ولی راندنِمان به پِشت آقامدرسه شّم همسایه شدیم بلکُم مزاحمی که تراخُم زد بر گوش و چشم آنان. تا فردا بنوسیم کم است اما وَسّه شِم سِر صریع بَبیّه!!!/دامنه.
مرحوم آیت الله شیخ محمد باقر دارابکلایی
قبر پدربزرگ مادریام مرحوم ششیخ باقر آفاقی
و مرحوم حاج شیخ احمد عمو آفاقی. بهمن ۱۴۰۱ مزار داراب کلا. عکاس: دامنه