تاریخ سیاسی داراب‌کلا

رویدادها به روایت دامنه ( توسط: ابراهیم طالبی دارابی دامنه )

تاریخ سیاسی داراب‌کلا

رویدادها به روایت دامنه ( توسط: ابراهیم طالبی دارابی دامنه )

تاریخ سیاسی داراب‌کلا قسمت ۱ تا ۸

تاریخ سیاسی داراب‌کلا قسمت قسمت ( ۱ تا ۸ )  به نام خدا. سلام. آن زمان دور  -اول انقلاب تا دو سه سال بعدش- همه‌ی مذهبی‌های انقلابی، با هم بودیم. به همدیگر اَخم نمی‌کردیم. زیرِ سقف مقدس یک بالخانه یعنی کتابخانه‌ی سردرگاهِ بالاتکیه، بیتوته و طی می‌کردیم. مثلا" جشن ملی قشنگِ ۲۲بهمن‌ها را متحدانه، مردم‌واره می‌گرفتیم، نه دستوری، دولتی‌طور! و آمرانه از عوامل بالا. توی تکیه‌پیش، بین دو سمتِ خط (=جاده‌ی شنی) دُخلِه‌ی درخت (=پایه‌ی) بلند راست می‌کردیم و با سنگ در چاله، دفنش، در حد و قدِ و قِوای خودِ دار و درخت. و بعد دورتادور، از بِن تا بالاش را با شیشار (=شمشاد) جنگلی می‌پوشاندیم. بخوانید: آذین‌بندی مستضعفانه و کم‌پولانه می‌نمودیم. آری، همه تودرتو بودیم تا این که گویا برخی‌ها با اَخذ گزارشات خلاف و ناصواب از احتمالاً گزارشگرای زیرآب‌زنِ کذّاب، کاشف به عمل آوردند ما -رفقا- ناجوریم! منحرفیم! منتظریستیم! شریعتیستیم! حتی حجّتیستیم! جلّ الخالق. بگذرم فعلا". کوچ‌کَل (=اثاثیه) را از آن بالخانه و کتابخانه‌ جمع کردیم، تِرِه (=به‌زور رانده و روانه) شدیم پِشت آقا‌مدرسه. مُماسِ خیابان شهید سیدباقر صباغ.

 

 

چه کردیم؟! شروع به ساختن پایگاه چوبی با تیردار و ازّاردار و توسکا و افرا، نه این بار به اسمِ «انجمن اسلامی داراب‌کلا» که اسم رسمی داشت و کشوری، حتی مُهری  (که خدا می‌داند آن مُهر! گاه (=تأکید می‌کنم گاه، نه هر بار) برخی‌ها را بدبخت کرد و البته نزد خدای باری‌تعالی خوشبخت، و تعدای را هم از گرفتنِ یک کار ساده در ادارات و شرکت‌ها خانه‌نشین! بازم بگذریم حرف در حافظه‌ام زیاد داریم) بلکه پایگاه با نام «حزب الله داراب‌کلا» زدیم. خدا قوت دهاد همه‌ی رفقا را، خاصه پنج بزرگ‌رفیقان‌مان را: جنابان مرحومان: جانباز مرحوم مصطفی مؤمنی اوسایی. مرحوم اصغر رنجبر. مصطفی آهنگر (حاج ممدلی مُصفا) و اکبر آهنگر (حاج موسی اکبر) همان اکبرعمو و یوسف آهنگر ذاکر اهل بیت عصمت ع.

 

آری؛ پایگاه را ساختیم، با دو اتاق نگهبانی و جلسات، با چند تخت در داخلش. عکس بالا پیداست: از راست: یوسف آهنگر. سید عسکری شفیعی. حسن آهنگر کل مرتضی. احمد عبدی مشهدی. سید علی اصغر. دو نفر نشسته هم راست: جعفر رجبی. نفر چپی! هم من هستم، دامنه.

 

یک دستگاه آمپلی‌فایر نذری مرحوم زکریاتقی پدر رفیقم موسی رمضانی هم نصب کردیم و بلندگویش را با طی مسیر طولانی سیم‌کشی کردیم روی آخرین چِله‌ی اِزّاردار (=درخت آزاد) سِرپیش (=حیاط) سِردِله‌ی (=داخل خونه‌ی) مرحوم آق سید اسدالله کنار دیوار سیدهاشم‌عمو شفیعی. غروب‌ها آهنگ نوحه‌ی آهنگران، کویتی‌پور، حسین فخری و سخنرانی‌های مرحوم فخرالدین حجازی را پخش می‌کردیم، صدایی گوشخراش داشت و حالا بابت آن سروصداها از همسایه‌ها حلالیت می‌طلبیم. یادم است مارش عملیات‌ها را هم از رادیو مستقیم پخش می‌کردیم که روی روح مردم پژواک زیبا و غرّا داشت. خصوصا" روز فتح خرمشهر را در سه خرداد ۶۱. بعد من به دلیل مهم و شاید روزی گویا کنم، سال ۶۳ به بعد کوچ کردم به قم که بِثلینگِلا (=مثلا") شِخ شوم! دِلدِله (=میان میان، بار بار) می‌آمدم محل و چندی می‌بودم و باز، بازمی‌گشتم. شِخ هم نشدم، سر از شغل در نهادی در گرگان در آوردم که حجت‌الاسلام آل هاشم مسئول آن نهاد سبب شد و شیخ وحدت موجِد. سپس ساری، آنگاه تهران که ده سال پیش، شد تمام.

 

خاطره در خاطره: همان روز در همین عکس که احمد عبدی مشهدی هست، از جمع پرسید این صدایی که از ضبط پخش می‌شود بیرون هم صدا می‌رود؟ سید عسکری نگذاشت نخود دهنش خیس بُخورَد! جَلّی با آن فارسی غلیظ و پیشرفته‌اش! گفت: "آره آقای عبدی! جانِ تِه هس بالای اِزّاردار، می‌ره صدا تا اوسا." خنده آن روز مگه جمع را رها می‌کرد. هنوزم با عسکری همین را شوخی می‌کنیم! پوزش که لفظ "شیشار وحشی" در متن خواهر عزیزم سید زینب شفیعی خواهرشهید شفیعی مرا راند به آن سالی که با آن که راندُمانِ کارمان بالا بود، ولی راندَنِمان به پِشت آقامدرسه. این قسمت وسّه شِماها سِر صَریع بَیّه! >| ۳۰ فروردین ۱۴۰۲ |< دامنه.

 

تاریخ سیاسی داراب‌کلا قسمت ( ۲ )

برگزاری انتخابات‌ها همانا، شکافِ نرم و سرعت حلزونی راست و چپ‌های داراب‌کلا همانا. بر سرِ این که مثلا" آقای "بانکه‌ساز" نماینده‌ی ساری در مجلس شورای اسلامی شود یا آقای "اُخوتیان" یا دیگر دیگران، دعوا راست شد، ولی چو بِلن نشد (=چوب بر فَرقِ سرِ هم زدن بُلند نشد) یا بعدها روی تضاد دوگانه‌ی حجت‌الاسلام عباسعلی بهاری اردشیرمحله‌ای یک نِمادِ غلطِ آن روزگار برای چپ، وکیلِ مجلس دوم و سوم هکذا چهارم و ... شود یا حجت‌الاسلام مرحوم سید حسن شجاعی کیاسری یک نِماد غلطاً اندر غلطِ آن روزگار برای راست، خیمه‌ی واحدِ متحدانه‌ی بچه‌های انقلاب داراب‌کلا، خیمه‌های متعدده‌ی متفرقه شد و هیمه‌هایی مهیای مشتعله برای زبانه‌کشیدنِ اختلاف و فکرهای عدیده! بعیده! عجیبه!

 

حالا زمان، زمانه‌ای هم است هر یک از ماها -راست یا چپ- در سِنّ و سالی‌ییم که هم مُستعّد ازدواجیم حسابی، آن هم در اوج غرور و جوشِ دیمِ (=صورتِ) جوانی! و بَدِمان هم نمی‌آید که در نهادی، اداره‌ی بانفوذی! شرکتِ آب‌ونان‌داری و جاهای مرئی و نامرئی‌یی، شغلی شرافتمند و دَم‌‌ودستگاهی شکوهمند! دست و پا کنیم.

 

خاب، میان این هجمه و شکاف که دارد یواش‌یواش سر باز می‌کند، جمعِ چپ محل را جمیعا" از انجمن اسلامی محل اخراج کردند! جمع چپی، دیگر شدند اخراجی! و  حتی مشکوک و مشمول و مستحق به هر گونه انگ و برچسبی. کجایی سازنده‌ی فیلم سینمایی " اخراجی‌ها "ی ۱ و ۲ و ۳ آقای مسعود ده‌نمکی‌ی سردسته‌ی "انصار حزب الله‌"ی بزن بهادُر وقت تهران و نادمِ الآن) که اخراجی‌های داراب‌کلا را هم بسازی و کناردستِ اکبر عبدی (=بایرام) کامبیز دیرباز (=مجید سوزکی) امین حیایی (=بیژن) بگذاری! و صد البته از بغل‌دستِ محمدرضا شریفی‌نیا (=صالح حاضر تسیبح‌به‌دست فیلم) دورِ دورِ دور کنی!!!

 

حالا با سر رسیدن سال ۶۰ و ۶۱ شکاف راستوک محل و چپوک محل، تقویت می‌شود و چاله‌چوله پیش می‌آید. راست، چپ را ضدروحانیت، قُد و خودخواه و سوسیال‌زده‌ی شریعتی‌طور و نیز هر چه پیش آمد خوش آمد، می‌خوانَد. چپ هم راست محل را خاشکِ مقدس، کمتر به امام معتقد، گلپایگانی‌‌گرا و خویی‌زده و دست‌به‌گزارش! می‌داند.

 

این وسط مُهر انجمن هم چونان نونِ بیات‌شده ولی خیلی زوردار، که به یک فرد آن زمان تصور می‌شد بی‌طرف، یعنی آقای حسن طالبی تحویل موقت داده شد تا دو جناح (که روزی همه، نشاط‌زا دورِ روشنگرهای شهید حسین بهرامی ولشکلایی دانشجوی پیرو خط امام، زیر یک سقف چُمپاتمه می‌زدند و حرف گوش می‌کردند) به توافقات رسند انقلابیون را به‌سامان کنند. اما دیدند شبانه و خلوت -که به خیانت شباهت بارزی داشت- تحویل افرادی از جناح راست شد که آن مُهر، مُهر مِهر که نه، گوشت‌کوب قدرت بود؛ مُهری که کافی بود با درج «انجمن اسلامی داراب‌کلا» پای هر ورقه‌ی تأییدیه‌ی واقعی‌یی، با سه امضای طلایی! رؤسای وقت انجمن، کسی را راحت بدون تحقیقات محلی و گزینشگری، شغل دهد و عرش برَد و یا با تأییدیه‌ی صوری و الَکی و سپس فوری گزارشی مخفی پشتِ سرِ آن به مقصد مورد نظر، کسی را از شغل محروم نماید و با سر بر فرش زنَد.

 

ماها که کارگرفتن دولتی سخت شده بود و با گزارش گیرپاژ کرده بودیم، مشغول شدیم به کتاب و کنفرانس و جلسات تا شاید دانش روزی، دادِمان رسد. چرا؟ چون مُهر نمی‌زدند برای مان! پس با وضع بد،این جمع چپ کجا جمع شوند؟! اتاق انجمن که ممنوع شدند، پس همان پایگاه چوبی تیرپایه‌ی سفت و اِزّارداری مستحکمِ پشت آقامدرسه پاتوق چپ شد و «منتظران شهادت» ماند؛ با برگزاری کلاس داخلی، کادرسازی سیاسی، جذب، کنفرانس‌های کتاب، نشست‌های قرآن و احکام و خصوصاً جلوس سرّی با سران! والسلام. >| ۳۱ فروردین ۱۴۰۲ |< دامنه.

 

تاریخ سیاسی داراب‌کلا قسمت قسمت ( ۳ )

یکی از چهره‌های مطرح در درون انقلاب اسلامی که بر سرِ همگرایی با اندیشه‌ها یا ستیزه‌گری با افکارش، کمی پیشتر از دهه‌ی شصت و تمام دهه‌ی شصت، شقاق و شکاف میان دو جریان چپ و راست پدید آمد؛ زنده‌یاد دکتر علی شریعتی -مدفون موقت در حرم حضرت زینب س در دمشق- بود. چنانچه روی چهره‌ای چون دکتر عبدالکریم سروش -مقیم فعلی آمریکا- هم همین وضع در دهه‌ی هفتاد رخ داد. و شدیدترش هم روی دوگانه‌ی خاتمی / ناطق در انتخابات سال ۷۶ ریاست جمهوری پدیدار شد. در داراب‌کلا هم، مثل جزیره‌ی بِرمودا چنان گردابی بود که حتی نام و یا در دست‌داشتن کتاب دکتر شریعتی، موجب هلاکت فرد در گودال بِرمودایی! می‌شد و راستِ محل بدبختش می‌کرد. البته لابد می‌دانید وقتی در این نوشتارها می‌گویم: راستِ محل چنین کرد یعنی بعضی‌هاشون، نه همه که راست‌هایی بوده و هستند عاقل و عاطفی بودند. خُب در خلاء که نمی‌شود روایتِ تاریخی کرد. نمونه می‌آورم فعلا" دو تا:

 

یکی این که در شبی -که همان اوائل انقلاب بود- محرم‌ماهی و عزاداری امام حسین ع در بالاتکیه هر شب برپا. نمی‌دانم چه باعث شد نام دکتر علی شریعتی در تکیه برده شد که مرحوم آیت‌الله داراب‌کلایی -رحمت الله- عصبانی شدند و با خشم و صدای بلند گفتند: «خدا لعنتش کند» چیزی شبیه همین عبارت. بلافاصله یکی از نیروهای جناح چپ محل آقای... «که نامش محفوظ است و اگر خود خواست اظهار کند پای این نوشتار بیان فرماید» در جواب مرحوم آقا برآمدند و عینِ همان عبارتش را با صدای بلندتر از فریادِ "آقا" به خودشان برگردان کردند. و این جنگِ لفظی که در سایه‌ی ترورِ کلامی مرحوم "آقا" علیه‌ی شریعتی بروز کرده بود، شاید شدیدترین تنشی بود که زمینه‌های افتراق چپ و راست محل را رسما" و عاجلا" رقم زد. راستِ روستا تمام‌قَد و قُد و قرص، ضدّ شریعتی بود و چپ روستا حامی پَروپاقُرص شریعتی؛ که نه فقط رابطه‌ی عاطفیک با دکتر داشت که اعتقاد ایدئولوژیک هم به او. احتمال می‌دهم مرحوم "آقا" به خاطر برخی مواضع دکتر نسبت به برخی علما در عصر صفویه، چنین نگرش خشمگینانه به شریعتی پیدا کرده بود.

 

دومی این که بیشتر دیوارنوشت‌های سراسر محل -خصوصا" در مسیرهای چشم‌نواز- با سخنان مرحوم دکتر علی شریعتی نقاشی و نگاشته و پُر شده بود. که گویا الآن محو کردند. عهده‌دارِ این کار فکری در همان زمان، بنده بودم و سه چند دوست دیگر. اگر راضی باشند خودشان پای این نوشتار اظهار کنند من از سرِ تَحفُظ نام نبردم. حتی جاهایی از دیوارنوشته دستخطِ خودم بود. این کار نُمادین خیلی بر راست، گران تمام شده بود. یکی از استنادات راست در گزارشات، یا مناظرات یا تحقیقات محلی برای گزینش‌های شغلی، همین دیوارنوشت‌ها بود. من بارها در بحث‌های دهه‌ی شصتی به طرف‌های بحثم رُک و بدون واهمه می‌گفتم: "حتی اگر امام خمینی ره شریعتی را رد کند، من شریعتی را رد نمی‌کنم." این موضع‌ام تا سالها به عنوان کلیدواژه‌ای در ذهن راست مانده بود.

 

همه‌ی اینا باعث شد چپِ محل در منظر راست روستا، نیروهایی ضدروحانی، دارای عقاید اشتراکی، مرام سوسیالیتسی، حامیان منتظری،  حتی وابسته به جریان‌های زوایه‌دار با نظام! تلقی شوند. بعد یک منبر در بالامسجد محل کار تصفیه‌ی چپ از درون راست را تکمیل کرد و جمعِ چپ به کمی پایین‌تر از تکیه‌پیش، هجرت تاریخی کرد. اما چپ، زیرکی خود را بیرون نریخت؛ تکیه و مسجد و محافل مذهبی جمعی را هرگز ترک نکرد زیرا تدیُّن خود را با هیچ چیزی عوض نمی‌کرد. همین اتکای دینی به تکیه و مسجد و محرم و رمضان و حتی رفتن به جبهه، موجب بود راست نتواند با خیال‌تخت، تختِ گاز با دنده‌ی تند، محل را از چپ پالایش کند. از یدِ قدرت آنان خارج بود. بهتر است بگویم عُرضه‌ی چنین کاری از آنان ساخته نبود. از رُستم هم، اگر گُرز و داز و درفش قرض می‌کردند بازم توان محو چپ از داراب‌کلا را نداشتند. خودشان هم در دل، با من در این یک تکّه حرفم هم‌آهنگ‌اند، هرچند شاید به تعبیرم -البته کشکولی- : تِلَپ‌تِلوپ! هم بکند. کشکولی: قاسم بابویه مِه جانِ رفق الآن، در، اِنه!! >| ۲ اردیبهشت ۱۴۰۲ |< دامنه.

 

تاریخ سیاسی داراب‌کلا قسمت ( ۴ )

خوانندگان اگر دقت کرده باشند درین سلسله‌نوشتار، دارم ریشه‌های اختلاف فکری (دینی، سیاسی، فرهنگی) چپ‌ها و راست‌های داراب‌کلا را در گذر ایام بر می‌رسم. داوری نه و راوی‌گری می‌کنم. که شاید در برداشتِ کس یا کسانی اسمِ کارم پِشپِشو (=بیرون‌آوردن از لابه‌لا) باشد، ولی، لاجرَم، به این نهفته‌های تاریخ روستا باید بپردازیم. و از آن به روایتِ مستقیم حاضران در صحنه‌ی آن روزگار، مطلع باشیم. هزار البته؛ این، بستگی به ذوق هر فرد دارد که این سری از نوشته‌هایم را واجدِ خواندن بداند یا نداند. اینک با این یادآوری، می‌روم روی ریشه‌های بعدی:

 

اختلافات در کابینه‌ی مهندس میرحسین موسوی و تنازعات فکری در میان مراجع و مجتهدین قم، دو جریان حادّ آن روزها بود که خلعتِ آثار سوء و حُسن خود را بر تنِ پیروان خود می‌پوشاند. در حوزه، دست‌کم سه مسلک، سخت سر از نزاع با هم، درآورده بودند. یکی دسته‌ی ساکتینی که سیاست را اساسا" مالِ شاهان! می‌پنداشتند، دامان خود، مثلا" به آن نمی‌آلودند! آنان با آن که خود را بَری از سیاست می‌دانستند اما دل دلِه (=میان میان) امام خمینی ره را بابت نوع حکمرانی و حتی به علت فکرِ وجوب و دوام دفاع مقدس در برابر هجوم حزب بعث و غرب، مؤاخذه! می‌کرده و پاسخگوی! خون شهیدان می‌دانستند. دومی دسته‌ی دستِ راستی که بر سر برداشتِ ظاهرگرایانه از فقه جعفری، دچار جمود موقت شده بودند و تفقُّه امام در کشورداری را زیر انبوه سؤالات  فقهی و سیاسی برده بودند که مهمترین آن این بود قدرت حاکم و حکومت فقط در احکام شرع و اولیه محدود است. سومین دسته هم چپ‌گرایان حوزه بودند که دور مرحوم آیت الله العظمی منتظری و یا تعدادی معدود از شاگردان امام ره گرد آمده بودند.

 

در واقع فضای فکری قم، در آتش تنش پیچده بود و آثار بد و خوبِ آن در سراسر کشور بازخورد می‌آفرید. و تمام اینها هم در درون نخست‌وزیری میرحسین -که آن زمان مشیء چپ و سوسیالیستی داشت- سرریز می‌کرد و جامعه‌ی سیاسی آن دوره -شاملِ احزاب معارض و موافق و ممتنع- را لبرز از مسائل اختلافی می‌کرد و از نظر من عامل اصلی بالنده‌بودن و پوینده‌بودن در میان مردم بود که بعدها (خواهم رسید به آن، به وقتش) با سیاست تمامت‌گرایانه‌ی هر دو جناح چپ و راست و این وسط با نون "به‌نرخ‌روز" خوریِ جناحَک (کوچولو حزب کارگزاران" بخوانید "نوکران بله‌قربان‌گو"ی مرحوم حجت الاسلام اکبر رفسنجانی) به پژمردگی گرائید. داراب‌کلا هم یکی ازین جاها. چون این روستا به تعبیر من قمِ ثانی ایران است. هر وقت و ساعت، قم و درون دولت میرحسین معرکه‌آراء می‌شد، شاید زودتر از همه جا، توی داراب‌کلا زبانه می‌کشید و خبر می‌پیچید و بحث (آن هم داغ و پربار) گُر (=شعله) می‌گرفت. به شامّه‌‌ی خامه‌ی مشکی من، شاید یک علت سرعت نشتِ خبر قم به محل این بوده باشد داراب‌کلا روحانیت داشت و آنان مردمِ و مرتبطین خود را فوری (زودتر از پیام‎‌رسان‌های فعلی عین هُدهُد خبر می‌دادند) من هم! جزوی ازین هُدهُدها! که قُدقُد نمی‌کردم ولی قد راست می‌نمودم که از بَم و زیرِ صداهای سیاست حوزه و حکومت و حاکم، سر در بیاورم عین تشنه‌کام اهل صومِ وسط آفتاب تَموز. قسمت پنجم یک ریشه‌ی دیگر را از زیرزمین به بیرون نوج می‌زنم؛ یعنی روحانیت محل. >| ۳ اردیبهشت ۱۴۰۲ |< دامنه

 

تاریخ سیاسی داراب‌کلا قسمت ( ۵ )

یکی از برجسته‌ترین و پرآوازه‌ترین روحانیان داراب‌کلا بی‌تردید مرحوم آیت‌الله داراب‌کلایی -رحمت الله علیه- بود. بخشی از عمر آن امام‌جماعت متقی و پیشوای مذهبی محل -که نجف‌دیده بود و قم‌دیده- در زمانه‌ی انقلاب و نظام جمهوری اسلامی و عصر جنگ گذشت. اما آیا همه‌ی انقلابیون محل با ایشان نعل به نعل پیش می‌رفتند. اگر بگویم آری؛ دروغ محض زدم. اگر بگویم نه، پس باید دو سه تا کد بدهم. یکی را در قسمت ۳ برشمُردم، همان داستان لعن بر دکتر شریعتی. اینک یک کد هم از جناح راست محل بدهم که شاید تصور شود آنان پا در ردِ پای وی می‌نهادند و هیچ هم ازو یعنی مرحوم «آقا» نمی‌بُریدند!

 

در تقسمیات سیاسی کشوری هر کوی و دشت و دمَن و برزَن، پایگاه مقاومت هم دیده شده است؛ که سالیان دور متشکل می‌شد از هسته‌ی مقاومت برای روستاهایی با جمعیت خیلی اندک. گروه مقاومت برای روستاهایی با جمعیت متوسط. پایگاه مقاومت برای روستاهایی با جمعیت زیاد و خیلی‌زیاد. خُب؛ در داراب‌کلا هم پایگاه مقاومت چِفت مسجد وجود داشت که مقرّش بالخانه‌ی روی کتابخانه‌ی سردرگاه شرقی مسجد در مجاورت تکیه‌پیش بود. اما از زمانی به بعد -که من از سالش دقیق خبر ندارم- برخی از دست‌اندرکاران محل که به لحاظ سیاسی به جناح راست تعلق داشتند، با در اختیارگرفتنِ بخش شمال شرقی مسجد -که سرویس قدیمی مستراح بود و قسمتی ناچیز هم از محل دپوی هیزم، یک پایگاه طبقاتی (نمی‌دانم با چند طبقه) ساخته شد و هم اینک اعضای محترم مقاومت محل در آن مستقرند. من با بودن پایگاه در کنار مسجد موافقم. از طریقه‌ی ابتیاع یا اسناد تملک آن هم کامل بی‌اطلاع‌ام. اما اطلاعاتم به من می‌گوید مرحوم «آقا» ازین کار، ناخرسند و حتی گمان کنم ناراضی شرعی بود و تا جایی که جزئی در جریان بودم، برای مخالفت خود، ترک ملاطفت هم نموده بود با خشمی خُفته چون زمین مسجد را وقف و واگذاری آن را نادرست می‌دانست. یعنی کار با «آقا» به جایی باریک کشیده بود و اگر بیشتر پیش می‌رفت -و احتمالا" مرحوم حجت‌الاسلام شیخ اسماعیل داراب‌کلایی فرزند آقا، مشهور به "صادق‌الوعد" میانجیگری صادقانه نمی‌کرد- کار به کشیده‌زدن و چک بر پیکر و صورت آقا هم شاید کشیده می‌شد. شاید شاید شاید. بلکه ممکن است کشیده شده باشد و بنده از مطلع نیست!

 

پس؛ چپ و راست محل، گاه بر سرِ پاره‌ای از مسائل با مرحوم «آقا» به چالش و حتی به تنش می‌رسید. مثل چسباندن عکس آیت‌الله‌ها در درون مسجد که آقا سخت با آن مخالف و هر کس هم وارد این ماجرا می‌شد با او به تصادم می‌رسید. من یقین دارم نه راست محل و نه چپ محل، هرگز نیتی برای اسائه‌ی ادب به آن حضرت -که فوق‌العاده پرهیزگار و تارِک دنیا بود و نزد عموم از منزلت شگفت‌انگیز برخوردار- در سر نداشتند؛ ولی اختلافات را فرو هم نمی‌خوردند.

 

من با این نگره و انگاره خواستم به طور ملموس یک ناحیه از بروز دودستگی فکری محل در دو مفهوم کلی چپ و راست را به طریقه‌ی طی‌کردن با مرحوم «آقا» بر سر برخی مسائل انقلاب و محل دانسته باشم که شاید دست‌هایی نامرئی هم دست به اَنتریک می‌شدند و معرکه می‌آراستند. انقلاب هم هر روز آبستنِ رویدادهای نو و بحرانی می‌بود، لذا تعدُّد و تفرُّق، ناگزیر رخ می‌نمود. اگر فشرده جمله‌ام را بسازم این است:

 

جناب جناح محترم راست روستا، لطفا" برای آن زمان‌ها که اختلافات امری عادی بود و سریع سرِ راه آدم‌های انقلابی سبز می‌شد، جانماز آب نکش! که شما با مرحوم «آقا» چنان بودید که خضر ع با موسی ع بود که آخرسر ، وقت وداع که شد در آیه‌ی هفتاد و هشت کهف گفت: "هذا فِراقُ بَینی‏ و بینِکَ ساُنبئکَ بتأویلِ ما لم‌تَستطِع علیهِ صبراً" : یعنی: اینک زمان جدایی من و توست، به‌زودی تو را از حقیقت و تأویل آنچه که توانائی شکیبائی در برابر آن را نداشتی، آگاه می‌کنم.

 

پس؛ بقبولانیم به هم که قدر «آقا» دانسته می‌شد. اگر هم جاهایی یک ابر تیره‌ای آسمان میان ماها و آقا را پوشانده می‌نمود و باران و تگرگ و باددَمه‌ای پدید می‌آوُرد، لَختی نمی‌شد که آفتابِ روشنایی و آشتی از پسِ ابر طلوع می‌نمود و تاریکی را از میان می‌بُرد. زیرا همه با همه‌ی اختلاف‌های فکری و سیاسی، به‌صفی واحد پشت ایشان به نماز می‌ایستادیم.زیرا ریشه‌ی تمامی ماها، از یک جا آبشخور می‌نمود: دیانت و روحانیت. >| ۴ اردیبهشت ۱۴۰۲ |< دامنه.

 

تاریخ سیاسی داراب‌کلا قسمت ( ۶ )

یک چیز هنوز هم چپ و راست روستا را همپیوند نگاه می‌داشت و نمی‌گذاشت گُسست صورت گیرد؛ جنگ. دو طرفِ ماجرا در جنگ شرکت می‌کردند؛ اغلب هم کنار هم با اعزام‌هایی چند. همان، بارِ ارزشی خود را میان راست و چپ قسمت می‌کرد. وقتِ دفاع مقدس هم قلوب معَک بود هم سیوف معَک. اشاره است به حرکت امام حسین ع به کوفه که در یکی از منزل‌ها (=اَتراقگاه مسیر مدینه) از فرزدق -شاعری که سپس به دربار اموی در آمد- از وضعیت کوفه پرسیده بود که فرزدق گفت: قلوبهم معَک و سیوفهم علیک. یعنی دل های مردم با تو و شمشیرهاشان علیه‌ی تو است. ولی در میان رزمندگان هر دو جناح راست و چپ، قلب و آهنگ برای همدیگر بود، تیر و تفنگ علیه‌ی دشمن. شاید چنانچه جنگ نبو، تنش چپ و راست زبانه می‌گرفت و اُلفت می‌یافت. همان اُلفت جبهه است که هنوز هم همه را به هم در مِهر و مروّت باقی گذاشته است. البته بود این وسط اتفاقاتی که کاش رخ نمی‌داد ورقه‌های دفاع هشت ساله را نه سیاه که یکسره سرخ می‌داشت. یک صفحه سیاه را برای نخستین‌بار از محل می‌نویسم. از قضیه‌ی خودم می‌نویسیم که به کسی گستاخی نشود:

 

من از قم خودم را رساندم محل که با یوسف رزاقی، سیدعلی اصغر شفیعی تویِ تابستان سال ۶۶ باز هم به جبهه برویم. سپاه سورک پرونده‌ی اعزام به جبهه را ردیف می‌کرد. ناگهان دیدم آقای عبدالمطّلب ذبیحی اسرمی و آقای ابراهیم گوزه‌گری لالیمی (که آن زمان شهرتش را کرده بود بهشتی‌پور) رو زدند به من که تو نمی‌توانی به جبهه بروی! زودتر از من خودِ یوسف و آق سید علی‌اصغر جا خوردند. فوری با خشم و اعتراض پرسیدند چرا نمی‌تواند با ما به جبهه بیاید! حال آن که از سال ۶۱ تا ۶۵ چند بار به جبهه اعزام شده است. آقا مُطّلب چشم در چشم من انداخت و با نگاهی معصومانه -که انگار دلش نمی‌خواست مرا آزرده ببیند- گفت: از محل برای «آقا ابراهیم طالبی» گزارش رد کردند. یوسف و سید، دویدند رفتند اتاق پرسنلی که آقای ابراهیم گوزه‌گری از پیش ما رفته بود به دفترش، آوردنش بیرون و پیش ما، اعتراض را پیش او هم، طرح کردند. جناب گوزه‌گری با چشم زاغ و درشتش به من طوری نظر انداخت که انگار جزوِ تروریست‌ها! و بنگال‌های سرّی سیلانِ سریلانکلا! بوده باشم! بگذرم. همان‌جا پیش چشم سید علی‌اصغر و یوسف به جنابان گوزه‌گر و عبدالمطّلب گفتم: بنده به خدا واگذار کردم. من ۵۰۰ کیلومتر از قم تاختم آمدم تا ازین خِطّه با رفیقانم اعزام شوم، حال که نمی‌گذارین، ما هم حرفی نداریم. یوسف و سیدعلی اصغر آن سال با تعدادی از داراب‌کلایی‌ها به جبهه اعزام شدند و من پُشتِ جَر و جَرده و جریده! ماندم. چند داستان تلخ دیگر هم دارم که در وقتش مطرح می‌کنم.

 

منظورم ازین قسمت این است، راست و چپ داراب‌کلا حتی آنجاها هم که از روی وفق و وفا می‌خواستند با هم برای دفع شرّ حزب بعث و قساوت غرب، دوشادوش هم بجنگندند و متحد و منسجم باشند -که بودند، که بودند، خیلی هم متفق بودند- باز این وسط، کسی یا کسانی از گوشه و کنار روستا و یا بلکه از وسطِ وسطِ وسطِ تُشک! حاضر می‌شدند تفرّق کنند و تا آن حد پیش بتازند که یک رزمنده‌ی بسیجی داوطلبی مثل بنده‌ی روستازاده‌ی کشاورززاده‌‌ی پرورش‌یافته در دامن مذهب و فقر و صبر را لکه‌دار کنند که حتی لیاقتش آنقدر میان این و آن و اینجا و آنجا، اُفت کند که صلاحیت جبهه‌رفتن هم، ازو سلبِ سلب شود و از زمین و زمان محو. البته این را نه از سرِ گلایه گفته باشم، جُربزه‌ام در طاقت‌آوردن در مکتب، فوق این چیزهاست، از آن رو در تاریخ سیاسی داراب‌کلا آوردم که رفتار حذفی را برملا نموده باشم و سندیت متنم را هویدا. >| ۵ اردیبهشت ۱۴۰۲ |< دامنه.

 

تاریخ سیاسی داراب‌کلا قسمت ( ۷ )

مسئله‌ی دیگر روحانیان داراب‌کلا هستند. آشنایی چپ و راست محل با روحانیان محل، هم آشنایی‌یی عمیق بود و هم اُنسی شَدید. روابط میان آنان، به نظر من، زبانزد بود در ایران. دأب و آداب خودِ روحانیون روستا هم، بر مبنای دوستی و پیوند عمیق با تمام مذهبیون بوده است. اما به نظر می‌رسد در زمان‌هایی از آن دوره‌ی اولیه‌ی پیروزی نهضت، افرادی از روستا در صدد برمی‌آمدند به انواع حِیَل، آنان را نسبت به نیروهایی از چپ محل، بدبین نگه داشته باشند. البته پاره‌ای اوقات، این سعایتِ سیاسی و نَمّامی اخلاقی، در تعدادی از آنان اثر می‌کرد. اما وجدانم را و خدای عظیم حکیم را ناظر می‌گیریم با همه‌ی آن تلاش‌های دوئیت‌افکن، روحانیت محل به خاطر برخورداری از آرمانی بالاتر و فکری عمیق‌تر، سُستی رفتارشان را حس می‌کرد و لذا در هیچ زمانی از مَودّت و محبت و رفت‌وآمد با چپ محل، برائت نکرد و خودداری نورزید و سعی کرد با تمام نیروهای انقلاب محل، روابطش را در وضعیت مسالمت‌آمیز و سالم و حتی سرشار از عاطفه و عقیده حفظ کند. به نوعی آتش‌بس برقرار بود. این خُلقیات روحانیت نسبت به راست و چپ، در ماه محرم و رمضان و مناسبت‌های مذهبی و اعیاد و وفات و روزهای نوروز دقیقا" خود را غلیظ‌تر نمایان می‌نمود.

 

انکار نمی‌توان کرد که مسائلی تنشی خاص و موارد چالشی حادّ، گاه مثل یک ملخی که ناگهان وسط سفره‌ی ناهار و شام می‌پرّد، وسط ماجراهای روستا می‌افتاد، ولی هیچ روحانی‌یی سراغ ندارم که علی‌رغم تفاوت دیدگاه و نظر، وقتی با چپ محل بر می‌خُورد، رفتاری قهرآلود از خود بروز داده باشد و یا از آرمانِ طبیبِ جان بودنِ خود، ببُرّد.

 

هنوز هم، روحانیت روستا -که همه‌ی‌شان اغلب در شمارِ اشخاص شخیص و در زمره‌ی وارستگان هستند- روابط خود را با هیچ یک از نیروهای مذهبی و انقلابی، اعم از هر سلیقه و اسم و عنوان و جناح، برهم نزدند و نیروهایی هم که ممکن است نسبت به بعضی از مواضع و مبانی فکری و مشیء سیاسی‌شان، منتقد هم باشند، آنان را در هر حال، مؤنس خود می‌دانند. طبیعی است برخی از روحانیان به جریاناتی که محل می‌گذشت، انتقاد داشتند، حتی همان سال شصت روی منبر وارد موضِع و موضوع شدند، اما روابط را در مجموع تیره نکردند. شاید علت این بوده باشد روحانیت محل اختلافات فکری و سلیقه‌ای را معیاری برای جدایی و تفریق، فرض نمی‌گرفت. هنوزم هم فرض نمی‌گیرد.

 

خواستم درین قسمت بگویم ریشه‌ی اختلافات فکری چپ و راست روستا، از طریق تحریک‌کردن روحانیت و کوشش برخی برای شوراندن آنان علیه‌ی رقیبان‌شان، گرچه در ساحت فکری بی‌اثر نبود ولی کارایی خود را نمی‌توانست حفظ کند. دست‌کم به سه علت:

 

۱. روحانیت، عقیل بود.

۲. روحانیت می‌دید دو سمت جناحین، هم در جبهه‌اند، هم در مسجد، هم در تکیه و هم در پای انقلاب.

۳. میان همه‌ی محلی‌های داراب‌کلا، یک نسَب و نسبت فامیلیت ریشه‌دار برقرار است و همین مانع از گُسلیدن می‌گردید.

 

پس، روحانیت، با درایت، دستِ رد می‌زد بر رفتار کژ آن چند فرد و فکری که تاب دیگران را نداشتند. لذا قلیلی از چهره‌های راست، در یک دوره‌ی خاص، کوشش‌شان بر بدبین‌سازی علیه‌ی جناح چپ محل و جدایی روحانیت، درهم کوبیده شد. قِلّتِ کیفی و کمّی آنان چنان بود که خودبه‌خود غلط‌کاری‌شان خط خورد و خود نیز خیط شدند. زیرا هر سعایت و سخن‌چینی‌یی در پیش روحانیت، به علت پادزهرِ تقوا و خداترسی و خدادوستی در درون روحانیت، به نحو معجزه‌آسایی خنثی می‌شود. امید می‌بَرم که روحانیت محل ازین خصلتش هرگز پیاده نشود. و نمی‌شود. که قرآن فرمود ای پیامبر ص بال بُگشا به روی آنها. >| ۶ اردیبهشت ۱۴۰۲ |< دامنه.


تاریخ سیاسی داراب‌کلا قسمت ( ۸ )


تأییدیه‌گرفتن، سخت‌تر!! گفتم کار، سخت بود! اما تأییدیه‌گرفتن، سخت‌تر!! هی رفتم نالبِن‌شونووُوُوُ، گفتم تأییدیه‌ بدین می‌خوام برم فلان نهاد. طرف نالسَر (=سرِ سکّو) چَکِ چَکِ پِشت یِشتِه (پا روی پای خود می‌گذاشت) و نگاهی کجکی به من می‌انداخت و ابرو را کمان می‌کرد و لب را غُنچه عین «کرگِ... » و هر بار به من می‌گفت: فِردا. فِردا. فِردا. من شاید دو هفته پشت سرِ هم هی رفتم و او گفت: باشه فردا. هی رفتم و او گفت: باشه فردا. هی رفتم و او گفت: باشه فردا. هنوزم آن فردا فرداها هنوز فرا نرسید که نرسید. چند سال شد؟ الآن که تویِ اردیبهشت ۱۴۰۲ هستیم می‌شود چهل سال یعنی درست سال ۱۳۶۲. نداد که نداد. نه فقط نداد، یعنی مُهرزدن از من ربود، مِهرش را با من زدود و به سایرین چشم دوخت، بلکه بعدها هم وقتی آنان را دور زدم و وارد همان "جا" شدم که تأییدیه‌ ازش می‌خواستم، بازم فکر کنم! ول‌کن نبود! خودش هم بود! و مِره اون دله اِشاهه (=می‌دید می‌دید) این خاطره، ستاره‌ی هالی است که دنباله‌دار است. دنباله‌‌اش که وحشتناک‌تر است، بماند برای یک وقتِ بَخت.


خواستم گفته باشم آن دوره‌ی گذار به استقرار، کار، سخت! بود، ولی تأییدیه‌گرفتن، سخت‌تر!! حالا که عصر تثبیت است لابد خیال همه ازین نوع مُهر و تاییدیه، آسوده است! اینک با شرح یک گوشه از سرگذشتم، شاید خوانندگانی خواهان، باشند درین صحن که وقتی این خاطره‌ام را می‌خوانند به همانی که بر سر من رفت، بر سرِ خودشان رفته‌شده‌تر ببینند و اینک بر آن جفای وارد‌آمده بر خود، حتی جُنب هم نمی‌خورند، غُصّه‌به‌دل نیستند، زیرا اینان با عمق شناختی که از تداول ایام به فرموده‌ی قطعی قرآن دارند، خدا را از خود خوشنود می‌خواهند، نه برخی از خلق و خلایق خدا را.

 

ادامه دارد... .

خاطره‌ی تاریخ سیاسی داراب‌کلا، بخشی از تاریخ انقلاب

شِشار و خاطره‌ی تاریخ سیاسی داراب‌کلا  که بخشی از تاریخ انقلاب هم حساب می‌آید: خواهرخوبم خانمِ سادات شفیعی سلام. شما باز در پستی دگر که خطاب به برادر گرامی‌ام جناب جلیل قربانی مرقوم فرمودید: "به ششار وحشی هم ببندیشید" در واقع به‌حق از حقوق و نُفوس شِشار وحشی (=شمشاد جنگلی) ما را به‌هوش و بل مدهوش ساختید. اما من با این لغت خواستم خاطره‌ی خودم را از شِشار در قالب تاریخ سیاسی داراب‌کلا البته با درهم ریختن الفاظی از زیان مادری بگویم.



آن زمان -اول انقلاب تا دو سه سال بعدش- همه‌ی مذهبی‌های انقلابی با هم بودیم و همدیگر را چِشغاله (=نگاه اَخم و عبوس) نمی‌گرفتیم. زیر یک بالخانه یعنی کتابخانه‌ی سردرگاه بالاتکیه طی می‌کردیم. جشن قشنگِ 22 بهمن‌ها را جَمبوله (=متحدانه) و مردم‌واره می‌گرفتیم نه دستوری و دولتی‌طور! و آمرانه از عوامل بالا. توی تکیه‌پیش بین دو سمتِ خط (=جاده‌ی شنی)، دُخلِه‌ی درختی (=پایه) بلندی می‌کاشتیم در حد و قدِ و قِوای خودِ دار (=درخت) و بعد دورتادور از بِنه (=زمین) تا بالاش را با شَشار -که ما تلفظ می‌کردیم شیشار- می‌پوشاندیم. بخوانید: آذین‌بندی مستضعفانه و کم‌پولانه می‌نمودیم. تا این که گویا برخی‌ها با اخذَ گزاراشت از آن گزارش‌گرای کذّابِ زیرآب زن، کاشف به عمل آوردند ما -رفقا- ناجوریم! منحرفیم! منتظریستیم! شریعتیستیم! حتی حجّتتیسمیم! جلّ الخالق. بگذرم فعلا". کوچ‌کَل (=اثاثیه) را از آن بالخانه و کتابخانه‌ جمع کردیم تِرِه (=به‌زور رانده و روانه) شدیم پِشت آقا‌مدرسه. درست مُماسِ خونه‌ی شما خاله‌زاده‌ی عزیزم، نیز چِفتِ خونه‌ی سیدرقیه عمه‌ام (عموهادی آهنگری)


چه کردیم؟! شروع به ساختن پایگاه چوبی نه این بار به اسمِ «انجمن اسلامی داراب‌کلا» که اسم رسمی داشت و رسم و حتی مُهر  (که خدا می‌داند آن مُهر!!! گاه (=تأکید می‌کنم گاه، نه هر بار) برخی‌ها را بدبخت کرد و البته نزد خدای باری‌تعالی خوشبخت، و تعدای را هم از گرفتنِ یک کار ساده در ادارات و شرکت‌ها خانه‌نشین! بازم بگذریم) بلکه با نام «حزب الله داراب‌کلا». بله خداقوت دهاد همه‌ی رفقا را، خاصه پنج بزرگ‌رفیقان‌مان: جنابان مرحومان: جانباز مرحوم مصطفی مؤمنی اوسایی. مرحوم اصغر رنجبر. مصطفی آهنگر (حاج ممدلی مُصفا) و اکبر آهنگر (حاج موسی اکبر) همان اکبرعمو و یوسف آهنگر ذاکر اهل بیت ع را که خاله‌شی خاله‌خدیجه‌ی شما می‌شود و خَجّه‌خاله‌ات می‌شود دخترخاله‌ی پدری من. پایگاه را ساختیم و با دو اتاق نگهبانی و جلسات با چند تخت داخلش. عکس بالا پیداست: از راست: یوسف آهنگر.  داداشت سید عسکری. حسن آهنگر کل مرتضی. احمد عبدی مشهدی/ سید علی اصغر پسرعموی شما و رفیق داغدار این روزهای ما. دو نفر نشسته هم راست: جعفر رجبی. نفر چپی! هم من هستم تِه فامیل.


یک دستگاه آمپلی‌فایر نذری مرحوم زکریاتقی پدر رفیقم موسی رمضانی هم نصب کردیم و بلندگویش را سیم‌کشی کردیم کشیدم روی آخرین چِله‌ی اِزّاردار (=درخت آزاد) سِرپیش (=حیاط) شما کنار دیوار سیدهاشم‌عمو (پدر دوست همرزمم آق سید تقی شفیعی که در جبهه‌ی مریوان با ما همزمان همرزم بود و این صحن هم هست و پِسخو نیشته! و گپ نزنده ولی تلفنی با من نظراتش را صمیمانه و سازنده می‌گوید). غروب‌ها آهنگ نوحه‌ی آهنگران، کویتی‌پور و حسین فخری و سخنرانی‌های مرحوم فخرالدین حجازی را از آن پخش می‌کردیم که صدایی گوشخراش هم داشت و حالا بابت آن سروصداهای بلندگو از شما و همسایه‌ها حلالیت می‌طلبیم. یادم است مارش عملیات‌ها را هم از رادیو مستقیم پخش می‌کردیم که روی روح مردم پژواک زیبا و غرّا داشت. خصوصا" روز فتح خرمشهر را در سه خرداد 1361. بعد من سال 63 به بعد کوچ کردم به قم که بِثلینگِلا (=مثلا") شِخ شوم! دِلدِله (=میان میان، بار بار) می‌آمدم محل و چندی می‌بودم و باز بازمی‌گشتم. شِخ هم نشدم سر از شغل در نهادی در گرگان درآوردم که حجت الاسلام آل هاشم سبب شد و شیخ وحدت. سپس ساری و آنگاه تهران و که ده پیش شد تمام.

خاطره در خاطره:  همان روز در همین عکسی که احمد عبدی مشهدی هم هست از جمع پرسید این صدایی که از ضبط دارد پخش می‌شودبیرون هم صدا می‌ره؟ داداش‌عسکری‌ات نگذاشت نخود دهنش خیس بُخورد" جَلّی با آن فارسی غلیظ و پیشرفته‌اش! گفت: "آره، آقای عبدی! جانِ تِه هست بالای اِزّاردار، صدا هم می‌ره تا اوسا." خنده آن روز مگه جمع را رها می‌کرد. هنوز هم با عسکری همین را شوخی می‌کنیم! پوزش که شیشار وحشی شما مرا راند به آن سالی را با آن که راندمان کارمان بالا بود ولی راندنِمان به پِشت آقامدرسه شّم همسایه شدیم بلکُم مزاحمی که تراخُم زد بر گوش و چشم آنان. تا فردا بنوسیم کم است اما وَسّه شِم سِر صریع بَبیّه!!!/دامنه.

متن دستخط نامه‌ی آیت اللهدارابکلایی حجت الاسلام حاج شیخ احمد آفاقی

عکس از عبدالرحیم آفاقی
متن دستخط نامه‌ی مرحوم آیت الله شیخ محمد باقر دارابکلایی
از حوزه‌ی علمیه‌ی نجف به مرحوم حجت الاسلام حاج شیخ احمد آفاقی در حوزه‌ی علمیه‌ی قم
در تاریخ ۲۴ ربیع الاول سال ۱۳۷۶ هجری قمری و بعبارتی آبان ۱۳۳۵ هجری خورشیدی


مرحوم آیت الله شیخ محمد باقر دارابکلایی



قبر پدربزرگ مادری‌ام مرحوم ششیخ باقر آفاقی

و مرحوم حاج شیخ احمد عمو آفاقی. بهمن ۱۴۰۱ مزار داراب کلا. عکاس: دامنه


به قلم عبدالرحیم آفاقی: سلام و عرض ادب. تفسیر و تحلیل نامه ای از یک دوست در دوره ای کمی دورتر: نامه از طرف آیت ال... دارابکلایی  به پدر مرحومم  حجت الاسلام والمسلمین حاج شیخ احمد آفاقی. نامه در نجف اشرف در تاریخ ۲۴ ربیع الاول سال ۱۳۷۶ هجری قمری و بعبارتی آبان ۱۳۳۵ هجری خورشیدی یعنی حدود ۶۷ سال قبل نگاشته شده است. در آن زمان حاج آقا دارابکلایی در نجف اشرف و مدرسه آیت ا.... بروجردی و پدرم در حوزه علمیه قم مشغول تحصیل بودند  در نظر بود که پدرم نیز به نجف اشرف عزیمت نماید که  بنا به دلایلی منصرف شدند. نامه در کمال اختصار و بسیار شیوا و با خط خوش نگاشته شده و دیگر در این دوره بکارگیری چنین ادبیاتی در نگارش از رسمیت افتاده است .  آیت الله دارابکلایی در زمان نگارش نامه ۲۹ سال سن داشتند و پدرم ۲۵ ساله بودند در این مقطع زمانی پدرم  احتمالا درگیر مصیبتی بوده اند. یکی از مزایای پیشرفت علم و فضای مجازی ارتباط انلاین انسان ها با یکدیگر هست مانند گذشته نیست که برای یک مکاتبه و احوالپرسی زمان چند ماهه لازم بود و آن هم ممکن بود مکاتبه سالم به مقصد نرسد.به هر حال روحشان شاد و یادشان گرامی. تقدیم به اعضای گروه و بخصوص فرزند گرامی آیت ال... دارابکلایی  حاج آقا نجفی.از طرف: عبدالرحیم آفاقی.

متن حجت الاسلام شیخ محمد نجفی: با سلام و ارادت و احترام خدمت تمام اعضای محترم گروه، عبادات و طاعات تان عند الله، مقبول. و درود به روان پاک مرحوم حجة الاسلام والمسلمین جناب حاج آقای آفاقی . نامه جالبی بارگذاری شد، دقیقا یک سال پس از ورود مرحوم ابوی  حضرت آیة الله دارابکلائی به حوزه علمیه نجف اشرف، این نامه نگاشته شد. ظاهرا پدر مرحوم حاج آقای آفاقی به رحمت خدا رفت (بنده هنوز در نجف متولد نشده بودم) و نامه تنها وسیله متداول آن زمان بود که حداقل دو ماه طول می‌کشید که به دست طرف مقابل برسد. توضیحی در مورد مدرسه حضرت آیت الله بروجردی بدهم که طلاب و فضلای ایرانی که در نجف اشرف مشغول به تحصیل بودند، خانه اجاره.ای شان سالانه بود و در نتیجه آدرسشان ثابت نبود، به این خاطر، آدرس پستی شان فقط مدرسه حضرت آیت الله بروجردی بود. ظاهرا مرحوم ابوی خبر مصیبتی که بر مرحوم حاج آقای آفاقی وارد شده بود مطّلع شد (بوسیله نامه مرحوم پدر بزرگم و شاید توسط زوار دارابکلائی‌ها) و بر خود لازم دید تسلیتی توسط نامه به محضر دوست عزیزش (به اختصار) ارسال  نماید. (گرماژ = وزن نامه) بین المللی محدود بود و باید خلاصه و تلگرافی نوشته می‌شد.  نسل‌های جدید که هرکدام یک یا دو تلفن همراه دارند، شاید ندانند که ارسال نامه هزینه زیادی داشت و ارسال تلگراف بر اساس تعداد حروف ارسالی محاسبه می‌شد. جناب آقا عبد الرحیم عزیز، ظاهرا در مشهد مقدس مجاور هستید و هرچه فکر میکنم سیمای جنابعالی را الان بیاد ندارم، در هرصورت خدای سبحان به شما جزای خیر دهد که یادی از ابوین گرامی‌مان نمودید و نامه نوستالوژی زیبائی را بارگذاری کردی. خدا رحمت کند مرحوم حاج آقای آفاقی را که هر سال ایام عید اگر در محل (همیشه در یاد دارابکلا) بودم، از ایشان عیدی می‌گرفتم. خلف صالحش، صدیق عزیز و دوست گرامی‌ام حضرت حجة الاسلام والمسلمین حاج شیخ جواد آفاقی را تلفنی هر سال (همانند امسال) تبریک می‌گویم و به ایشان یادآور می‌شوم ، ایشان وعده می‌دهد ولی "هزار وعده خوبان یکی وفا نکند" . در حرم مطهر حضرت ثامن الحجج ، امام الرئوف(علیه السلام)  نایب الزیاره باشید و ملتمس دعا هستم.  ان‌شاء الله در حرم مطهر حضرت معصومه(سلام الله علیها) دعاگویتان خواهم بود. یاعلی.

مسابقه "تحریض علم" در داراب کلا

خاطرات جبهه و جنگ و انقلاب ( ۱۳۸ ) به نام خدا. سلام. دیشب دوست دیرین و دوست‌داشتنی خودم جناب حاج سید کاظم صباغ صحبت از یک سابقه‌ی زیبای ماها کرده یعنی مسابقه‌ی هفتگی میان رفیقان و انقلابیون محل با اسم "تحریض علم" که در خانه‌ی هر کدام از ما چرخش می‌کرد. پیشنهاد بنده بود استقبال هم شده بود. و چند سال میان‌مان منعقد بود. یک جلسه‌ی پربار و دربردارنده‌ی آثار که شاید هنوز هم از طعم شیرین داریم می‌چشیم و متوجه نیستیم. دو دسته می‌شدیم و هر هفته یکی هم به نوبت طرّاح پرسش‌ها می‌شد و مجری مسابقه. جایزه هم داشت اغلب هم کتاب. واقعا" انقلاب اسلامی عزیز ما، پرده‌های غفلت و جهالت را کنار زده بود و ماها را که جوانانی زیر ۱۹ سال و جتی کمتر از آن بودیم دور هم می‌کشاند تا آب معرفت و جرعه‌ی دانش را به جان خود بنوشانیم. اینان بودیم:


همین حاج سید کاظم صباغ. موسی بابویه. زنده‌یاد یوسف رزاقی. سید علی اصغر شفیعی. حاج سید رسول هاشمی. جعفر رجبی. احمد بابویه (شِخ اوریم)، سید علی اکبر هاشمی. من (=اِوریم طالبی)، حاج علی ملایی. حسن آهنگر (حاج مرتضی)، حسن صادقی. عیسی رمضانی محمد، عیسی رمضانی مرتضی. مهدی آهنگر (مشهور به باج حسبن) و گاهی هم با دعوت موردی و نوبنی از چهره‌های دیگر. نمی‌دانم آیا اسم کسی از قلم افتاد یا نه، اگر آره، تقصیر من نیست، حافظه‌ام همین نام‌ها را در محفظه‌اش نگه داشت.


راستی شاید بپرسین چرا اسم مسابقه گذاشته شد "تحریض"؟ جوابش این است: چون قصدمان فقط رقابت و سرسری طی کردن اوقات، نبود، بلکه برانگیختن، به شوق‌آوردن بود و "تحریض" در معنایی که مرحوم علی اکبر دهخدا کرده یعنی "برانگیختن کسی را بر چیزی" و ما هم می‌خواستیم با روش مسابقه، و ایجاد شور و هیجان و دمیدن روح تفکر در وجودمان، همدیگر را به اطلاعات و اخبار و دانش و ارزش‌ تحریض کنیم تا همدیگر را برانگیزانیم. والسلام. | ۲۰ اسفند ۱۴۰۱ | ابراهیم طالبی دارابی

آیت الله دارابکلائی و فدائیان اسلام شهید نواب صفوی

شیخ محمد نجفی: در پاسخ به آقای آزاد طالبی. با سلام و احترام و عرض تبریک بمناسبت میلاد  منجی عالم ، حضرت حجة بن الحسن(عجل الله تعالی فرجه الشریف) . با عرض پوزش، بنده نخواستم ورود پیدا کنم و از مرحوم ابوی دفاع کنم ، ولی برادر بزرگوار جناب آقا سید موسی صباغ در (پی وی) پیام داد در مورد مرحوم آقا مطالبی بگویم. بنده ضمن تایید نوشتار متین و وزین ایشان (که انصافا خوب می‌تگارند) نکاتی را یادآور شدم که ایشان بخشیی از آن را در گروه گذاشتن که برخی از افراد برداشت غلط و نادرست کردند. ناچارم برای روشن شدن موضوع و رفع ابهام توضیحاتی بدهم:


مرحوم آیت الله دارابکلائی بعد از ورود به حوزه علمیه قم در سال ۱۳۲۷ شمسی با افکار شهید نواب صفوی آشنا و با ایشان رفیق شد و مرحوم نواب صفوی به ایشان گفت : آقا شیخ محمد باقر ، تلفظ نام فامیلی شما مقداری سخت است ، و شما شبیه به مرحوم شیخ مرتضای انصاری هستی و فامیلی شما انصاری باشد و ایشان بنام شیخ محمد باقر انصاری در آن گروه شناخته می‌شد و در جلسات شرکت و همکاری می‌کرد در سال ۱۳۳۴ که آقای عبد خدائی (نوجوان ۱۵ ساله) در ترور ناموفقش سبب شد که گروه فدائیان اسلام و شهید نواب صفوی شناسائی و در مهر ماه دستگیر شود و جمعی از یارانش به زندان بروند . مرحوم ابوی می‌گفت: چون در تشکیلات (دفتر اسامی افراد) نام ایشان بعنوان شیخ محمد باقر انصاری ثبت بود، شناسائی نشد و دستگیر نشد. مرحوم ابوی در اواخر مهرماه ۱۳۳۴ با مرحوم آیت الله حاج سید رضی شفیعی با هم به حوزه علمیه نجف رفتند که مبادا شناسائی شود. (اگر شناسائی می‌شد فقط به زندان میرفت). متاسفانه بعضی از افراد در این صحن محترم مغرضانه، یا غیر مغرضانه شبهه افکنی کردند که در ترور کسروی و حسینعلی منصور و رزم آرا ، شرکت داشتند؟!!! آیا رزمنده‌گان عزیز در جبهه‌ها تمامشان خط‌شکن و یا در خط مقدم و یا تخریب‌چی بودند؟!!! در گروه فدائیان اسلام فقط چند نفر در شاخه نظامی بودند که اکثرشان دستگیر و با اعدام ناجوانمردانه شهید کردند. بعضی ها حداقل تلاش کنند مقداری فهم فکری و شمّ سیاسی پیدا کنند که اینگونه سخن نگویند و تمسخر نکنند!! موفق و پیروز باشید. یاعلی.


دامنه |  [در پاسخ به محمد نجفی] جناب استاد حاج شیخ محمد نجفی سلام. روایت شما از بخش ناگفته‌ی زندگانی مرحوم آیت الله دارابکلایی -پیشوای پارسای مذهبی ماها در داراب‌کلا و برخی از متدینین حومه- یک اقدام پربرکت بود. این نمی‌شد مگر به یُمن همین مباحثه و اِ"ن قُلت"ها و نقد و نظرهایی که در صحن رخ داد. بنده این توضحیات شما را -که برای اولین  بار زوایایی از زندگی عزتمند و وارسته‌ی مرحوم آقا ابوی مکرم شما را به روی ما گشوده- جالب، جدید و موجب فخر می‌دانم و این بخشی از تاریخ سیاسی روستای ما شده است که بنده تماما" آن را در دامنه انتشار می‌دهم تا ثبت و ضبط گردد. تشکر می‌کنم به عنوان پاره‌ی تنِ مرحوم آقا این اطلاعات تازه که کگفتار شفاهی کمی از اسناد ندارد را به ماها هدیه داده‌اید. برقرار باشید و از همه‌ی شرکت‌کنندگان درین مبحث هم، قدردانی می‌کنم که سبب خیر شدند. قول رایج شخص شما: "یا علی". ابراهیم طالبی دارابی دامنه.


دامنه [در پاسخ به آزاد] سلام جناب آقای آزاد طالبی. آنچه جناب آقای سید موسی صباغ (سلام هم به ایشان در همین جا) مطرح کردند نقل قول است آن هم از زبان فرزندشان جناب استاد شیخ محمد نجفی. معنی این نقل قول این نیست که شما نتیجه گرفتید. می‌شود در زمانه‌ی مرحوم شهید نواب صفوی زیست و با او به هر طریقی همراه بود، اما این به معنای این نیست، هر چه سازمان فدائیان اسلام کردند، مرحوم آقا خبر داشتند و یا آن زمان دربست آن را پذیرفتند.

بد نیست حالا که این بحث را مطرح فرمودید نگاهم را به این مسئله بازگو کنم:

از نگاه بنده آن اقدامات -که منجر به هلاکت رزم‌آرا و احمد کسروی شد- یک دفاعیه‌ی انقلابی علیه‌ی یک مهره‌ی آمریکایی بود و یک واکنش شجاعانه علیه‌ی یک آدم هتاک به اسم کسروی که ابا نداشت از مکذّبین باشد و سست‌ترین حرف را به امامان ع ، قرآن و مسائل دینی نسب دهد.

درباره‌ی نقل قول استاد نجفی یادگار مرحوم آقا داوری ندارم. چون علم ندارم ولی برای من تازگی داشت و تا به حال ازین بخش سرگذشت مرحوم آقا مطلع نبودم. این جور مسائل به لحاظ علمی جزوِ نقل قول‌ها باقی می‌مانند و اعتبار خود را از رد یا قبول ما نمی‌گیرند. هر کس می‌تواند آن را بپذیرد یا نپذیرد. مهم نقلی است که صورت گرفت و نو و تازه هم هست.

بنده نقل قول‌ها را در دسته‌ی ارجاعات طبقه‌بندی می‌کنم که کار کنشگر یا پژوهشگر را تسهیل می‌سازد. البته قید کشکولی را هم در بیانات شما دیدم. لذا متوجه هستم کمی مزه‌ی مزاح هم در آن ریخته شد. با تشکر و درود.