قسمت ۱۹
نوشتهی دامنهی سه
مدتی در کارِ نوشتن تاریخ سیاسی دارابکلا درنگ افتاد. مطلعاند دنبالکنندگان که من در پیِ درخواست فامیل اندیشمند و محترمم محامین در همین صحن، چندین قسمت از تاریخ محل را نوشته بودمُ مسائل قابل عرضه را مطرح نموده بودم، که به زیر و زیورِ بحث هم رفته بود. اینک دنبالهی تاریخ و ادامه که قسمت ۱۹ است:
هنوز جرقهی انقلاب نجَهیده بود. گمان کنم سال ۵۵ یا کمتر بود. یک نشست سیاسی و قرآنی تحت نام حجتیه میان روحانیت محل مقیم قم و مشهد با تعدادی از تحصیلکردگان محل -مانند مرحوم مهدی بریمانی، محمد آهنگر فضلالله حاج محمود، هادی آهنگر حاج اسماعیل و ...- در پایینمسجد (پایگاه مرحوم حجت الاسلام حاج شیخ احمد آفاقی) برگزار میشد. چون مرحوم آیت الله آقا دارابکلایی چندان تمایلی به آن نشان نمیدادند حتی به نظر میرسد مخالف بودند. آن سال تابستان اکثر روحانیون محل از هر دو حوزه به محل آمده بودند. جلسهی مخفی تشکیل شد. مرحوم شیخ عباسعلی مختاری دارابی بی رعب و وحشت، رفت منبر. شروع کرد به سخن علیهی شاه و سلطنت و نظام طاغوت که وحشت ایجاد شده بود. قدرت سخنوری بالایی هم داشت. وسط صحبت چنان ترسی بر جو جلسه حاکم شد که حاج سید مرتضی شفیعی -برادر جناب استاد حجت الاسلام سید محمد شفیعی مازندرانی- مجبور شد برای کنترل و حفاظت جلسه به بیرون برود و در دل شب اطراف مسجد و تکیه را بپاید که یک وقت مأموران نریزند بیایند دستگیرشان کنند چون محل ما پاسگاه ژاندارمری داشت.
خبرِ آن منبرُ نشست، چطور به گوش پاسگاه رسید اللهُ اعلَم. چنان جوّ حساس شده بود که فردای آن به سراغ برخی از روحانیون رفتند و آنان را برای انحلال این سری نشستها و ترک آن تحت فشار قرار داده بودند. سخنرانی سیاسی بیمهابا و بیمحبای آقای شیخ مختاری همانا، پاشیدنِ نشستهاُ و ترک کل جلسه همانا.
گاه از خود درون خبر مخابره میشود. از ابتدای تاریخ بشر نفْسُ جاسوسی در نفوس افراد نفوذ یافتُ هنوزکههنوزه، چنین ضعف و خَبطی احاطه میکند بر افراد کمجنبه و تحریکپذیر. آری؛ ۱. روحانیت دارابکلا با رژیم شاه مخالف بود اما زمینهی مخالفت، بُروز و ظهور نداشت. ۲. میان روحانیت روستا و جوانها -به عبارتی عامیتر میان مُلّاها و مُکلّاها- رابطهی مخفی فکری برقرار بود اما بهشدت محافظهکارانه. لابد فشار رژیم باعث بود این نحوه مبارزه، تحمیل شود. ۳. حالا را نبین چند تا بچه روی مواریث انقلاب خرماخوران راه انداختهاندُ خدا را پس از خرما به یادشان میآورند، آن زمان مبارزه با شاه و خفقان، چون سوزِ سرمای مردافکنِ زمستان، پَر میسوزانْد. ادامه دارد... دامنهی سه
۱. کمیتهی دارابکلا علاوه بر روستا، حومه را هم تحت نظر داشت، چون پاسگاه در محل ما قرار داشت.
۲. آن آرم هم نشان نبرد دفاعی است با درج فشنگ، هم علامت صلح و ساختن با درج برگان درخت.
۳. جالب است مرحوم حجتالاسلام حاج شیخ احمد آفاقی اسم میر مؤمن را بدون واو همزهدار نگاشت، لابد خواست با لفظ مخفف «مُمِن» مستعارش کند.
۴. املای «خانوادهگی» غلط است. خانوادگی درست است. آن حرف گاف بر روی خانواده، خود جای حرف «ه» را نمایندگی میکند.
۵. امضای خود حاج شیخ احمد آفاقی پای کارت سندیست بر این که آن عالم دینی رهبری روستای ما را در دست داشت.
۶. چقدر پیشرفته که آن سال ۵۷ لغت مهم و نوین جنگافزار در دایرهی واژگان مرحوم حاج شیخ احمد عمو بود؛ این یعنی گنجینهی دانش ادب ایشان.
۷. رده را نادرست آورد. چون رده یعنی آن بخشی که در آن رستهی فرد تعیین میشود. عنوان کلی پاسدار انقلاب رده نیست، یگان است.
۸. خود نام امام خمینی بر روی کمیتهی دارابکلا چه هوشمندانه بود.
۹. آن پاسگاه که به تصرف ما انقلابیون محل در آمده بود، من هم بودم شبها پست میدادیم در آن. مرکز ما شده بود تا مدتی.
۱۰. مرحوم آق میر مؤمن سید میرآقا هم درین کارت وجه درخشان دارد چشمانش نافذ است. منم دارم کارت البته مال رزم.
۱۱. وارش قم همین حالا آغاز شده من میخواستم ۱۹ مورد بروم اما چون ۱۹ عدد مقدس بهاییها! است صرف نظر نمودم! بگذرم. فقط یادم نرود از سید حاج رضی سجادی تشکر کنم که این کارت را از آلبوم عکس خود آوُرد، بازخورد هم خورد. من این سند را در بخش تاریخ سیاسی دارابکلا در سایتم دامنهی دارابکلا ثبت میکنم.
به قلم دامنه: آن روز که به بنیاد اِسرا رفته بودم، این پست در دامنه اینجا کتاب "روزشمار اسناد مازندران ساری" را که به استناد ساواک است دیده بوده و بهسرعت تورقش کرده و از نمایهی آن به دو سند گزارش ساواک از دارابکلا دست یافته و ثبت و عکس انداخته بودم که اینک درین صحن و سایت مطرح میکنم:
یک سند در ص ۴۶۲ است مربوط است به گزارش دوم شهریور ۱۳۵۷ در رابطه با پخش ۱۷ نسخه از اعلامیهی سهبرگی امام خمینی در ۲۱ ماه شعبان (که آن زمان هنوز در نجف تبعید بودند) در محیط دارابکلا، که پاسگاه محل آن را به ساواک گزارش کرد و ساواک ساری هم به پایتخت. درین سند سخنرانی مرحوم آیت الله عبدالله نظری علیهی دولت شریفامامی نیز درج است.
سند بعدی در ص ۴۷۲ مربوط به جمعآوری چند برگه مربوط به مرجع تقلید شیعیان امام خمینی است که دوم شهریور ۲۵۳۷ (تاریخ شاهنشاهی معادل ۱۳۵۷) جمعآوری شد و به پاسگاه دارابکلا تحویل داده شد و پاسگاه آن را به ساواک ساری رساند و از آنجا به ساواک پایتخت گزارش شد. درین سند -که ۲۱ ماه رمضان است- مأمور ساواک از "جلسهی مشکوک" نیز یاد میکند که در مسجد قریهی «میانرو» به تعیبر ساواک توسط «افراطیون مذهبی طرفدار خمینی» تا پاسی از شب تشکیل شده بود. نام انقلابیون هم آمده است. "کلانیان"ها را من میشناسم. بگذرم. فقط دو نکته:
یک > ساواک ریزِ مسائل روز را گزارش میکرد با جزئیترین شکل. معلوم بود همهجا آدم کاشت، آدم داشت.
دو > یکی از خصلتهای اصلی انقلابیون باید این باشد به شکل و شمایل ساواک نشوند که انسانفروش!!! شوند به خاطر خوشخدمتی به حکومت و قدرت.
: به قلم دامنه: سه دسته بود در دارابکلا: شاهدوست ها، کمونیست ها، امامی - انقلابی ها > نویسنده: ابراهیم طالبی دارابی دامنه. روایتم از تاریخ محل، که آن سال من ۱۵ ساله بودم؛ پس ممیّز بودم و دارای عقل! لذا میشود به این روایت تکیه کرد! به نام خدا. اِجلال به شهدا مخصوصاً از سه روستای دارابکلا مُرسم اوسا؛ سه همسایهی همراه و پابرجا.
جهان در آستانهی سال ۱۳۵۷ -سال وقوع انقلاب اسلامی ایران- همچنان دو بلوکه، مانده بود؛ بلوک غرب، بلوک شرق. کشورها، بیشتر سلطنتی (موروثی یا مشروطه یا مطلقه) بودند. دیکتاتوری (کودتایی یا مادامالعمری) هم، روال بود. در میان آن، برخی از کشورهای نوظهور نیز، خود را مستقل اعلام کرده که اسم «غیر متعهدها» بر روی خود گذاشته بودند؛ یعنی شعار دادند نه تعهداتی به شرق داریم و نه به غرب. ایران در دستهی وابسته جای داشت؛ یعنی سرسپردهی کامل آمریکا. در چنین وضعیتی امام خمینی رحمت الله نسبت به سلطنت شاه، انقلاب کردند و خواهان سقوط سلطنت شدند و در یک کلام کلیدی گفتند: «شاه باید برود». شاه هم سرانجام با پروندهی قطور جنایت و خیانت، با زور مشروع ملت، «رفت» در واقع: دررفت! با فرار شاه مردم از تیتر «شاه رفت» و «امام آمد» نسخهی نظام شاه را باطلشده یافتند. چنین هم شد. حالا برگردیم به دارابکلا.
در هر حکومت مستقری، عشق و علاقه -و یا در بدترین فرضیه- عقل معاش، افراد را وا میدارد حامی رژیم باقی بمانند. خُب؛ طبیعی بود در دارابکلا هم مثل سایر بلاد ایران، چنین جانبدارانی وجود داشته باشند که تا آخرین نفس دست از تعلقات به شاه بر ندارند. جای جالبتر این قضیه این است بهشدت هم بر محل تسلط داشتند، زور و چماق هم به کار میگرفتند. حتی شب تاسوعا یا عاشورای آن سال، تظاهرات سازماندهیشدهی شبانهی انقلابیون محل را (که خودم درین تظاهرات بینظیر و خروشان حضور داشتم) با حملهی خونین درهم کوبیدند و آن قدر زور و چو به کار برده بودند که افراد حاضر در تظاهراتی بهآنمهمی را، تار و مار کردند. آن شب زخمی هم داشتیم، مثلاً: شیخ ابراهیم بابویه و آقای مجتبی آهنگری کبل هادی. این دسته، حتی چند سال بعد هم در انتظار بازگشت شاه چشمانتظاری کشید و همش به رخ انقلابیون میکشیدند که «اَم شاه برمیگردد»! (اَم = مالِ ما)
در ایران بر اثر فاز مبارزات ضد آمریکایی و نیز مجاورت با کشور کمونیستی شوروی -که رهبری بلوک شرق را در دست داشت- جوانان زیاد و مستعدّی، جذب چارچوب مبارزهی لنین شده بودند که جاذبهی هیجانی آن، کم نبود. حتی جریانی پدید آمد که اصول مبارزهی لنین را بر اسلام، التقاط (=مخلوط و معجون) کرد که به تفکر التقاطی مشهور شدند. حرفشان این بود اسلام، بهتنهایی در خود اصول و انگیزهی مبارزه ندارد! باید از مارکسیسم، این تز را، استقراض و استخراج کرد؛ عجب! جای بحث نیست و اِلّا بحثی مفصل در رد آن ردیف میکردم.
داشتم میگفتم؛ اما محل ما: آنها که جذب این مکتب فکری فلسفی و سیاسی شده بودند، خود را کمونیست معرفی میکردند اما من دقیقاً متوجهام که فلسفه و فکر این مکتب را هیچ بلد نبوند، فقط فاز سیاسی مبارزاتی آن را گرفته بودند و مانور قدرت میدادند با الفاظ پرطمطراق و عوامپسند. اما متحدانه رفتار داشتند. لیدرگرا بودند؛ یعنی سخن و فرمان بالاسرِ متفکر خود را دقیق گوش میدادند. شیوهی لنین (انقلاب خشن مسلحانه) را و بعدها تز مائو (انقلاب آرام دهقانی) را میپسندیدند. شوروی مآل آنها بود و کوبا و فیدل کاسترو و مرحوم ارنستو چه گوارا، الگوی رفتاری آنها. (البته چگوارا در میان مذهبیون انقلابی هم،یک چهرهی درخشندهی موجه ضد امپریالیستی محسوب میشد) واقعهی سیاهکل گیلان نمادشان بود که چریکهای فدایی خلق، پاسگاه ژاندارمری شاه را در آن شهر با شجاعت و مسلحانه تسخیر کرده بودند. کمونیستهای محل، دلسوز خلق بودند، ضد شاه، مخ میان خود داشتند (برخلاف شاهدوستها که مخ مطرحی در بین خود نداشتند که متفکر باشد) اینان حدود سی تا (شاید هم بیشتر یا کمتر) بودند. ولی این تعداد هم خیلی بود در روستا، آن هم دارابکلا که روحانیپرور بود و چند عالم دین داشت. اندکی بعد، در اثر تنش در کشور، داوودمَمْدَسن از انقلابیون محل پشت تریبون تکیه ایستاد و تک تک نام کمونیستهای روستا را شمردُ شمرد و از مردم خواست آنها را بشناسند. گویا گفته بود (تردید از من است) به حمام راه ندهند! زیرا نجساند.
یادآوری: (آری؛ درست حدس زدید داوودمَمْدَسن، همان شهید محمدحسین آهنگر است که بعد گردان رزمی سپاه را در محل و جنگل رهبری میکرد که سازمان منافقین اشغال کرده بودند. بعدها فرمانده گردان ادوات لشگر ۲۵ کربلا در هفتتپهی خوزستان شد و سرانجام در والفجر ۸ به مقام شهادت رسید و چون آئیننامهی سپاه به شهید یک رتبه بالاتر اِعطا میکند به آن شهید درجهی «سردار» دادند زیرا پست فرماندهی گردان در جنگ را بر عهده داشت)
این دسته، ابتدا منسجم و تحت رهبری سپاه و پیوند با چند روحانی محل و منطقه عمل میکردند. تمام امور و مأموریتهای انقلاب را با هم پیش میبردند و توی اتاقهای هم نشست مشترک منعقد میکردند؛ اما اندک اندک وقتی وقتِ میراثخواری! انقلاب شد و طعم خوش انقلاب به بوی تلخ شغل و قدرت جابجا شد، پُست و مقامها، جاهطلبیها و ریاستطلبیها، زد و بندها و صد البته نیز حُب و بغضهای تُرد، طردکردن را جای آن نشانْد، آن اتحاد خوشایند را از ژرفا فرو پاشانْد و جای آن، سه دستهی متخالف و بدتر از همه رفتارهایی بدآیند، پدید آوَرانْد. دستهی راست، دستهی چپ و دستهی خنثی که این آخریها بین دو جناح شناور بودندُ مشغول شنا و ثنا! گاه هم رد و بدل ردن تضادها و نقارها و دودوزهبازیها. این مورد، داستانهای دلکَش!!! دارد که من هنوز زود میدانم اطلاعات آن را وسط بریزم و چون ندّاف (=پنبهرن) پشم و پنبهی آنها را رشته کنم. بگذرم. ۲۱ بهمن ۱۴۰۲ : دامنه: اینجا :