تریبون دارابکلا
به قلم محمد حسین آهنگر: بحث 80 (مدرسۀفکرت) را با عنوان وقایع تاریخ دارابکلا پی می گیرم:
کدخدا.
اولین کدخدا در محل در اویل حکومت رضا شاه ودر تعریف ساختار جدید امور
روستا در آن زمان شکل گرفت که فردی به نام نصراله کامشی که بعدا فامیلی
رمضانی را برای خود برگزید که پدر بزرگِ پدر عسگر رمضانی است که در دوره
کدخدایی او اولین بار مردم دارابکلا شناسنامه دار شدند. و قبل از ان افراد
به نام پدر و اجداد خود شناسایی می شدند و نام کسی در ثبت و احوال نوشته
نبود.
2 دومین کدخدا سیدمحمد رئیس پدر سید باقر سجادی.
3 سومین کدخدا اسد رمضانی پدر بزرگ موسی رمضانی معروف به قلیچی.
4 چهارمی علی چلویی معروف به غلامعلی پدر بزرگ پدر آقای جواد غلامی همکلاسی ما در مدرسۀفکرت.
5 پنجمی شیخ حسن مهاجر. پدر ابراهیم مهاجر.
6 ششمین کدخدا. میرزا هادی دارابی پدر عمو دارابی.
7 حسن اهنگر معروف به داودحسن پدربزرگ عیسی اهنگر دبیر همکلاسی در مدرسۀفکرت.
8 حاج گتی اهنگر پدر اسماعیل اهنگر.
9 محمد راستگو پدر ابراهیم راستگو البته به مدت کوتاه.
10 میرزا حسن صالحی پدر مهدی صالحی.
11 صادق ملایی پدر محمد حسین ملایی که در دوره ایشان مصادف شد با پیروزی انقلاب. بعد از انقلاب ساختار از کدخدا به دهیار تغییر نام پیدا کرده است.
دارابکلا. عکاس: جناب یک دوست
پاکار.
پاکاربه کسی می گفتند پیام ارباب و کدخدا را به مردم ابلاغ می کرد: 1
اولین پاکار حسین پاکار بالا محله پدر مرحوم علی رمضانی معروف به حسین سک
علی. 2 اسد عزیز. 3 محمد عباسپور معروف به محمد کل. 4 اکبر محسنی معروف به
اکبر شاهزه پدر جلیل محسنی. 5 محمد رضا چلویی پدر اکبر چلویی کارمند دارایی
که با پیروزی انقلاب شغل پاکار حذف شد.
به قلم حمید عباسیان: به نام خدا. پاسخ بحث ۷۸ مدرسۀفکرت: با درود فراوان به اعضای مدرسۀ فکرت. از مدیر مدرسه بخاطر حضور کم رنگم با توجه به اینکه وقت کمی را به تلگرام اختصاص میدم، [پوزش می خواهم] دلم نیومد ازاین مبحث بگذرم. مبحثی که نسل ما درآن دوران بهای سنگینی دادند تا رسید به دست نسل فعلی ، کاری ندارم به اینکه قرار بود چه شود و چه شد...
حمید عباسیان و دامنه. سال 1361.
خاطرات و اتفاقهایی که داخل محل دوره انقلاب افتاد را دوستانی که سهم به سزایی در انقلاب داشتند گفتند و اما خاطره ای که نمی توانم فراموشش کنم فعالیتهای شهید مظلوم ابراهیم عباسیان بود ۰ تازه اوایل انقلاب بود هنوز تظاهرات شکل نگرفته بود شبی از شبهای انقلاب در منزل به اتفاق خانواده نشسته بودیم که شهید مظلوم سراسیمه وارد اتاق شد و به اتاق دیگه رفت منهم پشت سرش وارد اتاق شدم گفتم ابراهیم اینا چیه گفت حمید اینا اعلامیه های امام خمینیه گفتم اونی که داخل کاغذ پیچیدی چیه؟ گفت نوار کاست امامه گفتم بده گوش کنم، ابراهیم گفت باید زیر لحاف گوش کنی اینجوری صداش میره بیرون ، خلاصه نوارو گرفتم و رفتم ریر لحاف نوارو گوش کردم، سرود خمینی ای امام بود. بالاخره شدیم انقلابی و اتفاقات دیگر...
مزار دارابکلا. قبر شهید ابراهیم عباسیان
خاطره
دیگری دارم اینه که به یک بنده خدایی به شوخی گفته بودم اینقر از شاه
طرفداری نکن دارند اسم شاهدوستها را مینویسند اون بنده فلک زده ترسید و
انقلابی شد. بدرود.
پاسخ دامنه
به نام خدا. سلام داداش حمید. خاطرهی بسیار پرارزشی از شهیدمظلوم ابراهیم عباسیان دربارهی اعلامیه و نوار امام خمینی در آن سال سخت و کشمکشها، گفتی. بخشی مهم از تاریخسباسی دارابکلا بهحساب میآید.
من به دلیل اهمیت سیاسی این متن شما و نیز نقل خاطره از برادر شهیدت را که امروز در راستای (بحث 78، خاطرات انقلاب 57 در دارابکلا) در در مدرسۀ فکرت نوشتی، آن را در وبلاگم دامنه (بخش تاریخ سیاسی دارابکلا) نیز منتشر کرده ام. درود به او و تو و بر "مادرشهید"تان که اینک بر تخت است و هزاران درد.
اعضای تئاتر 58 دارابکلا
خاطرات جبهه و جنگ و انقلاب ( ۱۳۵ ) به نام خدا. سلام. اواسط پاییز سال ۱۳۵۸ یک نمایشنامهی سیاسی مهیّج، متفکرانه و منتقدانه با عنوان «خان باید از بین برود» به نویسندگی و کارگردانی سید علی اصغر شفیعی دارابی و با بازیگری نیروهای انقلابی دارابکلا برای چند بار در تکیههای دارابکلا، اوسا و سورک به صحنه رفته بود که عکسی از آن در آلبوم شخصیام به یادگار مانده است. این حرکت سیاسی در منطقهی میاندورود و ساری بینظیر بود. مردم هر سه روستا استقبال فراوانی از آن کرده و با خریدن بلیط به تماشای آن راغب شدند. منظور سیاسی نهفته درین تئاتر این بود که نیرویهای متفکر هر جامعه از جمله دانشجو و مؤمنین خوشنام و بانفوذ محل، به هر طریق ممکن دست به روشنگری بزنند و در برابر هر نوع زر و زور و تزویر تسلیم نشوند. "خان" مقیاس یک فرد فریبکار بود که زور و زر خود را در لای رفتار تزویر پنهان میکرد. و حتی از مذهب و مراسم دینی به نفع تحکیم موقعیت خود سوء استفاده مینمود. درین تئاتر "مشد حسین" (یوسف آهنگر) با تیر عوامل خان شهید میشود و "مشد علی" (حیدر طالبی برادر من) که نقش یک مذهبی با نفوذ را بازی میکند با شعار
«مشد حسین، مشد حسین تِه راه ادامه دانّه»
فضای نمایشنامه را از غم به سمت فریاد عدالت میبرَد. و دانشجوی سیاسی (آق سید عسکری شفیعی) خوراک لازم فکری و سیاسی را شبانه و مخفیانه به آنان میرسانَد. تفنگی که در دست علی ملایی هست تیر را پرتاب میکند و نمایشنامه گویی به صحنهی واقعی قیام علیهی خان و تشییع شهید منجر میشود. نام بازیگران تئاتر را در زیر خواهم نوشت: | ۶ اسفند ۱۴۰۱ | ابراهیم طالبی دارابی دامنه
بازیگران تئاتر «خان باید از بین برود» نویسنده و کارگردان: سید علی اصغر شفیعی دارابی
نام بازیگران تئاتر «خان باید از بین برود»:
نشسته از راست: حاج خلیل آهنگر دارابی (جوشکار) ، جناب یوسف آهنگر دارابی (ذاکر اهل بیت) ، مرحوم حیدر طالبی دارابی (اخوی من) ، جناب حسن آهنگر دارابی (مرحوم حاج کِل مرتضی) ، جناب علی اسماعیل آهنگر دارابی (مرحوم کاظم) ، جناب حاج سید کاظم صباغ دارابی ، جناب احمد شیردل دارابی ، ایستاده از راست: جناب جواد دباغیان ، جناب حاج سید تقی شفیعی دارابی ، جناب حاج نقی طالبی دارابی (عکاس صحنه) ، شهید عزیز حجت الاسلام سید جواد شفیعی دارابی (برای تقویت و تشویق روحیه گروه تئاتر آمده بود) ، بنده ابراهیم طالبی دارابی (مسئول نور و صدا و آهنگ تئاتر) ، جناب جعفر رجبی دارابی ، جناب حاج علی ملایی دارابی ، جناب موسی رجبی دارابی ، نفر درازکشیده جناب آق سید عسکری شفیعی که نقش دانشجوی سیاسی را بازی میکرد. یادآوری کنم، در این عکس دیگر افراد گروه تئاتر، مانند مرحوم آق سید علی عمادی، مرحوم آقا اسماعیل رجبی، جناب حاج سید رسول هاشمی دارابی، جناب موسی بابویه دارابی، زندهیاد یوسف رزاقی و خودِ کارگردان رفیق اندیشهپرداز آق سید علی اصغر، دیده نمیشوند. یا در کادر عکس جای نشدند و یا آن لحظهی یادگاری انداختن، به کار دیگری مشغول بودند. بر همگان درود. اینجا.
چگونه روزنامه ها پخش می شد؟
به قلم دامنه. به نام خدا. سلسله مباحث تاریخ سیاسی دارابکلا. قسمت 47. در روستای دارابکلا، ابتدای پیروزی انقلاب، مثل همه جای ایران، همه جور روزنامه، تک و توک دست این و اون _که از ساری و سورک و نکا و سه راه می خریدند_ پیدا می شد. از روزنامه های «کار» چریک فدایی خلق، «مجاهد» سازمان تروریستی منافقین، «انقلاب اسلامی» بنی صدر گرفته تا روزنامه های اطلاعات و کیهان و جمهوری اسلامی و مجلۀ «پیام انقلاب» سپاه پاسداران و «اُمّت» جنبش مسلمانان مبارز حبیت الله پیمان و روزنامۀ «میزان» مهندس مهدی بازرگان.
اما خودِ روستای دارابکلا از یک کاستی بزرگی که رنج می بُرد، _بهتر است بگویم یک بدی بزرگی که داشت_ این بود، که هیچ دکّۀ مطبوعاتی نداشت. مجبور بودی برای دیدن تیتر روزنامه ها یا خریدن یک یا دو سه تای آن، به ساری و نکا می رفتی تا از اوضاع مملکت باخبر می شدی. خصوصاً روزهایی که اخبار داغ تری داشت و فضا تیره و تار و کشور متشنج می شد.
روستای دارابکلا. مهر1396 (عکس ارسالی رنگین کمان) عکاس: سیدمحمد صباغ
اما دو نفر از همان ابتدای دهۀ شصت و دو نفر دیگر در دهۀ هفتاد، برای این کار سیاسی و فرهنگی و اعتقادی گام برداشته بودند، که همۀ زحمات خوب آنها بعدها اَبتر ماند و رها شد. چون کسی دنبالۀ کارشان را نگرفت و خودشان نیز استمرارش ندادند. و هنوز که هنوزه روستای دارابکلا، حتی یک دکّۀ مطبوعات و فروش مجلات و کتاب ندارد.
آن دو نفر دهۀ شصت دوستان من سیدعسکری شفیعی دارابی و سیدموسی موسوی دارابی بودند که سیدعسکری هفته نامه «رسالت دانش آموز» را از سپاه به دارابکلا می آورد و به من می داد و من در مدرسۀ راهنمایی توزیع _فروش_ می کردم. و سیدموسی، روزنامۀ جمهوری اسلامی را عصرها پس از بازگشت از کمیته ساری، به محل می آورد و خود با پای پیاده کوچه به کوچه و یا در وسط تکیه پیش به مشترکین اش می داد.
و آن دو نفر دهۀ هفتاد هم عبارت بودند از: آقایان مهدی بریمانی و موسی رمضانی معلم (فرزند مرحوم محمد بالامحله. به گمانم داماد مرحوم میراحمد موسوی). که هر دوی شان فروشگاه لوازم التّحریر تأسیس کرده بودند و روزنامه و مجلات و کتاب های درسی و غیردرسی هم می آوردند. جناب مهدی بریمانی در مغازۀ زیر خونۀ مرحوم سیدطالب شفیعی پدرِ سیدباقر، جنب کوچۀ مرحوم حاج آق مهدی دباغیان؛ که هم اینک باطری سازی عباس کارگر شده است. و دوست خوب مان آقاموسی رمضانی هم در مغازۀ حسن طالبی (برادرِشهید محمدجواد طالبی)، روبروی بانک صادرات _مهر_ دارابکلا. که من در آن سال ها، تابستان ها وقتی به دارابکلا می آمدم، با هردوی آنها به مدت سه ماه اشتراک می بستم و روزنامۀ اطلاعات و سلام و ... می خریدم. که با تأسف باید گفت هردو مطبوعاتی، پس از مدتی خدمت رسانی خوب و شایسته و قابل تحسین، تعطیل و جمع شد.