تاریخ سیاسی داراب‌کلا

رویدادها به روایت دامنه ( توسط: ابراهیم طالبی دارابی دامنه )

تاریخ سیاسی داراب‌کلا

رویدادها به روایت دامنه ( توسط: ابراهیم طالبی دارابی دامنه )

رویدادهای سیاسی داراب کلا در نگاه دامنه


کشفِ رمز خالص‌سازی!!!


نوشته‌ی دامنه: به نام خدا. سلام. حجت الاسلام آقای رسول منتجب‌نیا یک سری حرف‌هایی زده که در ذیل آن، منم یک خاطره‌ی خاص می‌گویم تا ببینیم واقعا" سیاسیون راست می‌گویند!! او تقریبا" حرفش این طوری گرد می‌شود:


"خالص‌سازی، نوعی براندازی است... ریشه‌ی این گروه، انجمن حجتیه است که امروز همان جبهه‌ی پایداری است که در مسیر خالص‌سازی به دنبال بالاتر از قالیباف هستند. در حال حاضر انجمن حجتیه تعیین‌کننده و تصمیم‌گیرنده بسیاری از امور کشور هستند اما اسم آن را عوض کردند و نام جدیدی گذاشتند اما همان انجمن حجتیه است. در حقیقت مجموعه‌ای که دنبال خالص‌سازی هستند از راه رسیده‌اند و افرادی هستند که سابقه‌ی طولانی و مردمی ندارند. اینها افرادی هستند که دیر وارد شدند و می‌خواهند به زودی همه چیز را در انحصار خود قرار بدهند. در مجموع بنده معتقد هستم شعار خالص‌سازی یعنی براندازی جمهوری اسلامی، جنگ با ملت، قراردادن نظام در دست اقلیت ناکارآمد و غیرمردمی. لذا شعار خالص‌سازی بسیار خطرناک است، امیدوارم بزرگان کشور بر دهان این افراد بزنند و اجازه ندهند این کار را انجام دهند."


حالا یک خاطره‌ی سیاسی دامنه

که نخستین‌بار دارم می‌گویم

اما وقت خود تلف نکنید! نخوانیدش، بی‌اهمیت است خیلی!!!:


مجلس ششم از ۷ خرداد ۱۳۷۹ شروع شده بود. پیش ازین رفقا، آقای حسین روزبهی -مستعار بهزادی در عصر مبارزه با پهلوی- را به نشستی سرنوشت‌ساز در خونه‌ی روانشاد یوسف رزاقی فرا خواندند. من را هم گفتند. روزبهی زیر بار نامزدی نمی‌رفت. هیچ گروهی هم نتوانسته بود وی را قانع کند. آن شب، من هم نوبتم شد حرف زنم. زدم. تحلیلی از رفتار خطرناک و سایه‌واره‌ی مرحوم رفسنجانی ارائه دادم که وی می‌خواهد با ایجاد یک اَلیت (=برگزینش نخبگان) حکومتی اُلیگارشی انحصاری دستوری، علیه‌ی ولابیت فقیه ایجاد کند که تز حکومت بر پایه‌ی فقیه، ثمره‌ی خط امام ره است. او فقط در آن نشست به اقناع رسیده بود و نامزد شد و پیروز. و شد نماینده‌ی ساری در مجلس ششم اسلامی. خُب؛ من آمدم تهران. چون منع دخالت در سیاست به معنای حزب‌گرایی داشتم. روزی، جمعی از روستاهای لا... و باد... و سمسک... و ورَند... و جا... و "!!!"... و حَد و عِدّی از رُفقام، به تهرانم تماس گرفتند که بیام. رفتم. مرا اجبار کردند کاری کنم برای مدیرکلی مهندس محمد لاری دارابی اوسایی -که این صحن حیّ و حاضر است و همین جا با این دوست دیرین و بامُروتم سلام دارم- گفتند تلفن بزن به فلان «...» که در نصب ایشان تسهیلگری کند. زدم. سه نفر راهی شدند با وی در میان گذاشتند. مرا هم برای جوش‌دادن محکم، راهی ۷۷۷ کیلومتر و اندی مسافت به پیش اَقرب کردند. رفتم. لامُّروّت‌ها!!! خرجی و کِرِه هم ندادند! رساندم خودم را. طرح‌مسئله کردم و جاانداختنم. چه جور؟ این جور: که روزبهی چون خود در صدر آموزش و پرورش است، حالاهم مجلس قدرت پیدا کرد و گویا حتی به هیئت رئیسه هم ارتقا، مهندس محمد لاری دارابی اوسایی (مشهور بین ما به احمد) را که مدتی ریاست هنرسنان کشاورزی جاده قائم‌شهر دستش بود و شاید هم فنی و حرفه‌ی خیرمقدّم نزدیک میدام امام هم، مدیرکلِ میاندورود کند. کرد. حالا، او شروع کرد مستقل عمل کردن و جناحی‌بازی درنیاودن. همین هویت بارز وی، باج‌ندان به توصیه‌های جورواجور، موجب شد به تِریشِ قبای‌شان -یکی چندی از همان روستاها (=دارکلا نا، ابدا و بعیدا) بر بِخورَد، (=یعنی از چیزی سخت رنجیدن) خورد، هم. حتی به کُنجِ لَج هولشان داد. تا آن حد عصبانیت از احمد که دوباره زنگ به اوریم طالبی! که هر چه زودتر بیا سمت سه‌راه!!! کاری کن اون!!! دیگه نباشد؟ لاری رو!! کلّه‌پا کن! چرا؟ چون میدان نداد به اَقربا. البته قضاوت کارکرد و پردازشگری کار احمد را وارد نمی‌شوم. یعنی بلد نیستم. رصد لازم داشت که حقیر عاجز بود ازین حربه در هر بُرهه. گفتم از منِ این یکی بُریدنِ نون احَدی بعید است حتی اَبعد. حذَر باد. خشمش گرفت ازشان. من در مکتب شیخ ابوالحسن خرقانی تلمُّذیدم! نون‌بُری کنم؟؟! زنهار. زهی خیال باطل. حالا آق شخ رسول منتجب‌نیا وقتی می‌گه با خالص‌سازی "می‌خواهند به زودی همه چیز را در انحصار خود قرار بدهند" خنده‌ام می‌گیرد که روزی همه‌جا را دِرو و تاشِش!!! می‌کردند. اوریم طالبی اعتقادشه که: تاریخ را بنویس، درست است. نه، تاریخ بنویس!!! اولی واقعی‌نگاری‌ست دومی دستوری و باب‌میلی! آن «را»ی مفعولی وسط جمله، بالاترین نقش را در تاریخ‌نوشتن دارد. یعنی آنچه گذشت بنویس، آنچه دستور گرفته‌ای. بگذرم. دُم خروس چپ آمریکایی بدجوری زد بیرون (نه چپ سنتی خط امامی که هنوز آرمانخواهان بزرگ خویشتندار این کشورند در آب‌نمک خیس می‌خورند که نپوکند) بازم بگذرم. ۸ مهر ۱۴۰۲.


کشفِ رمز خالص‌سازی!!!


نوشته‌ی دامنه: به نام خدا. سلام. حجت الاسلام آقای رسول منتجب‌نیا یک سری حرف‌هایی زده که در ذیل آن، منم یک خاطره‌ی خاص می‌گویم تا ببینیم واقعا" سیاسیون راست می‌گویند!! او تقریبا" حرفش این طوری گرد می‌شود:



    "خالص‌سازی، نوعی براندازی است... ریشه‌ی این گروه، انجمن حجتیه است که امروز همان جبهه‌ی پایداری است که در مسیر خالص‌سازی به دنبال بالاتر از قالیباف هستند. در حال حاضر انجمن حجتیه تعیین‌کننده و تصمیم‌گیرنده بسیاری از امور کشور هستند اما اسم آن را عوض کردند و نام جدیدی گذاشتند اما همان انجمن حجتیه است. در حقیقت مجموعه‌ای که دنبال خالص‌سازی هستند از راه رسیده‌اند و افرادی هستند که سابقه‌ی طولانی و مردمی ندارند. اینها افرادی هستند که دیر وارد شدند و می‌خواهند به زودی همه چیز را در انحصار خود قرار بدهند. در مجموع بنده معتقد هستم شعار خالص‌سازی یعنی براندازی جمهوری اسلامی، جنگ با ملت، قراردادن نظام در دست اقلیت ناکارآمد و غیرمردمی. لذا شعار خالص‌سازی بسیار خطرناک است، امیدوارم بزرگان کشور بر دهان این افراد بزنند و اجازه ندهند این کار را انجام دهند."



حالا یک خاطره‌ی سیاسی دامنه


که نخستین‌بار دارم می‌گویم


اما وقت خود تلف نکنید! نخوانیدش، بی‌اهمیت است خیلی!!! :


مجلس ششم از ۷ خرداد ۱۳۷۹ شروع شده بود. پیش ازین رفقا، آقای حسین روزبهی -مستعار بهزادی در عصر مبارزه با پهلوی- را به نشستی سرنوشت‌ساز در خونه‌ی روانشاد یوسف رزاقی فرا خواندند. من را هم -که تهران بودم- گفتند. روزبهی زیر بار نامزدی نمی‌رفت. هیچ گروهی هم نتوانسته بود وی را قانع کند. آن شب، من هم نوبتم شد حرف زنم. زدم. تحلیلی از رفتار خطرناک و سایه‌واره‌ی مرحوم حجت الاسلام رفسنجانی ارائه دادم که وی می‌خواهد با ایجاد یک اِلیت (=برگزینش نخبگان) حکومتی اُلیگارشی انحصاری دستوری، علیه‌ی ولایت فقیه ایجاد کند که تز حکومت بر پایه‌ی فقیه، ثمره‌ی خط امام ره است. روزبهی آن نشست از جمع ما به اقناع رسیده بود نامزد شد و پیروز. و شد نماینده‌ی ساری در مجلس ششم اسلامی.


خُب؛ من آمدم تهران. چون منع دخالت در سیاست به معنای حزب‌گرایی داشتم. روزی، جمعی از روستاهای لا... و باد... و سمس... و ورَند... و جا... و "!!!"... و حَد و عِدّی از رُفقام، به تهرانم تماس گرفتند که بیام. رفتم. مرا اجبار کردند کاری کنم برای مدیرکلی مهندس محمد لاری دارابی اوسایی -که این صحن حیّ و حاضر است و همین جا به این دوست دیرین و بامُروتم سلام دارم- گفتند تلفن بزن به فلان «...» که در نصب ایشان تسهیلگری کند. زدم. سه نفر راهی شدند با وی در میان گذاشتند. مرا هم برای جوش‌دادن محکم، راهی ۷۷۷ کیلومتر و اندی مسافت به پیش اَقرب کردند. رفتم. لامُّروّت‌ها!!! خرجی و کِرِه هم ندادند! رساندم خودم را. طرح‌مسئله کردم و جاانداختنم. چه جور؟ این جور: که روزبهی چون خود در صدر آموزش و پرورش است، حالاهم مجلس قدرت پیدا کرد و گویا حتی به هیئت رئیسه هم ارتقا، مهندس محمد لاری دارابی اوسایی (مشهور بین ما به احمد) را که مدتی ریاست هنرستان کشاورزی جاده قائم‌شهر دستش بود و شاید هم مدتی فنی و حرفه‌ی خیرمقدّم نزدیک میدان امام هم، مدیرکلِ میاندورود کند. کرد.



حالا، بعد از انتصاب، مهندس محمد لاری شروع کرد مستقل عمل کردن و جناحی‌بازی در نیاودن. همین هویت بارز وی، باج‌ندان به توصیه‌های جورواجور، موجب شد به تِریشِ قبای‌شان -یکی چندی از همان روستاها (=دارکلا نا، ابدا و بعیدا) بر بِخورَد، (=یعنی از چیزی سخت رنجیدن) حسابی هم برخورد. حتی به کُنجِ لَج هولشان داد. تا آن حد عصبانیت از احمد، که دوباره زنگ به اوریم طالبی! که هر چه زودتر از پایتخت بیا سمت سه‌راه!!! کاری کن اون!!! دیگه نباشد؟ لاری رو!! کلّه‌پا کن! چرا؟ چون میدان نداد به اَقربا و واسط‌ها و رابطه‌بازی‌ها.



البته قضاوت کارکرد و پردازشگری کار احمد را وارد نمی‌شوم. یعنی بلد نیستم. رصد لازم داشت که حقیر عاجز بود ازین حربه در هر بُرهه.


گفتم از منِ این یکی بُریدنِ نون احَدی بعید است حتی اَبعد. حذَر باد. خشمم گرفت ازِشان. من در مکتب شیخ ابوالحسن خرقانی تلمُّذیدم! نون‌بُری کنم؟؟! زنهار. زهی خیال باطل. ختم به خِر.


حالا آق شخ رسول منتجب‌نیا وقتی می‌گه با خالص‌سازی "می‌خواهند به زودی همه چیز را در انحصار خود قرار بدهند" خنده‌ام می‌گیرد که روزی خودشون همه‌جا را دِرو و تاشِش!!! می‌کردند.


اوریم طالبی اعتقادشه که: تاریخ را بنویس، درست است. نه، تاریخ بنویس!!! اولی واقعی‌نگاری‌ست، دومی ولی دستوری و باب‌میلی! آن «را»ی مفعولی وسط جمله، بالاترین نقش را در تاریخ‌نوشتن دارد. یعنی آنچه گذشت بنویس، نه آنچه دستور گرفته‌ای. بگذرم.


دُم خروس چپ آمریکایی بدجوری زد بیرون (نه چپ سنتی خط امامی که هنوز آرمانخواهان بزرگ خویشتندار این کشورند در آب‌نمک خیس می‌خورند که نپوکند) بازم بگذرم. ۸ مهر ۱۴۰۲.

گروه «اکبرعمو» د ارابکلا

گروه «اکبرعمو»

متنی بر حسب خاطره‌ی سیاسی

در اجابت فوری به درخواست جناب حجت رمضانی
به نام خدا. سلام. مبارزه بر سرِ سرنگون‌کردنِ شاه، مبارزین داراب‌کلا را نسبت به هم متحد و حتی "یکی" و «کَل‌بِن‌کولا» (روی هم ریخته) کرده بود. دست‌کم دَه اتاقِ انقلاب در داراب‌کلا توی منزل اشخاص انقلابی راه افتاده بود که شب -و حتی وسط روز در وقت و بی‌وقت- آنجا جلسه برگزار می‌شد، یکی از آن دَه تا، اتاقِ وزیری رفیق‌بزرگ ما آقای علی‌اکبر آهنگر بود؛ مشهور به حاج‌موسی‌اکبر. شاید اگر بگویم هزارمرتبه بیشتر، شُو و صبح زود رفتیم این اتاق نشستیمُ تصمیم گرفتیمُ روی صدها مسئله، مشاورت و مباحثت صورت دادیم گزاف نگفتم. این اتاق در کنار آن نُه اتاق -که چند سال پیش در دامنه هر دَه تا را معرفی کرده بودم- هم شکل‌گیری انقلاب در محل را سروسامان می‌داد، هم امور محل و مسائل امنیتی روستا را سَرساب =(مراقب و متوجه) + (کِش‌رفته از گستره‌ی واژگانی محامین در متنی ازو در بالا) می‌شد. بگذرم. انشعاب میان انقلابیون بر اثرِ تضاد (شامل: بیشن، گرایش، مبانی، مظاهر، موارد، گزینش، رأی، سلیقه، و ...) و در پاره‌ای موارد هم بر اثرِ نِقار و قُدقُد (=همان چالش به زبان امروزی) میان افراد شاخص‌تر محل، باعث شده بود دو گروهِ انقلابی مُجزّا از هم شکل بگیرد و هر کدام در جایی جدا، پیش رَوند. رفتند.


راست، بالا کنار مسجدوتکیه، آن "ساختمان کتابخانه‌ی اَمانی عمومی" را مثلا عینِ لانه‌ی جاسوسی خبایان شهید مفتح تهران، فتح کرد!! و چپ را مثلا" بی‌خانمان و آواره و زیرِ صدها آوارِ انگ و ننگ، تصفیه و ای بسا تسویه! با اُوردنگی!!! محکم (البته ذهنی ذهنی ذهنی چون عینی عینی عینی جرئت نداشت) بیرون انداخت. چون کشکولی اگر کار به قَبسِنی‌بِن (وعده‌گاه دعواکَف‌ها) می‌کشید خَرزنجیرِ جیب‌رفته‌ی راست همان در دم پیچ می‌خورد. و چماق هم که کارا نبود؛ پوک بود چون پیته‌چو و راستی‌راستی هم راست با یک پِخ چپ متواری می‌شد. رفیقم ق الآن رگِ گردنش راست شد!!!)


چپ هم، گاناهی! کوچ‌کل را جمع کرد رفت پشت آقامدرسه یک پایگاه با چوبِ سِفت و پولادینِ تیردار و اِزّاردار راه انداخت با دو اتاق نگهبانی و نشست، با چند تخت، دو طبقه هم ساخته شده بود تخت. البته تکیه‌ومسجد را هرگز ترک نکرد چپ. چپ کنارِ راست، راست کنارِ چپ بر سرِ خیلی از مسائل مذهب، بر اتحاد و اشتراک ماند ولی روی مسائلی حادّ از سیاست، با هم تفارق داشتند و گونه‌گونی رأی و عقیده. شاید بهترین رابطه‌ی چپ و راستی حکومتی، در خودِ دارکلا حکمفرما بود. چون چارچوب و آن پِ سازه از سیمانِ عقیده به اسلام، محکم و پرملاط پُر شده بود. راست، سرِ چپ اسم گذاشته بود، چند تا، یکی اسم همین گروه «اکبرعمو» بود. یعنی گروهی که چون تماما" دوروبرِ خونه‌ی «اکبرعمو»آهنگر جمع‌اند، چنین نام گرفتند.چهار بزرگسالترِ جمع چپ شامل: همین اکبرعمو، اصغرعمو (مرحوم اصغر رنجبر) مُصفاعمو (مرحوم مصطفی مؤمنی اوسایی دارابی مشهور به مصطفی نجار جانباز مؤمن) و مُصفاعموی دیگر (حاج‌ممدلی مصطفی آهنگر) در میان چپ، برجستگی سن‌وسالی و پیشکسوتی داشتند. بگذرم. یک عکس هم، از درونِ اتاق نشست پایگاه چوبی چپ، از آلبوم شخصی‌ام گذاشتم که من سمت راستی در حال مصاحبه و خاطره با آق حمید آهنگر حاج ولی سمت چپی هستم. عکاسش هم جعفر رجبی‌ست. این زمانِ عکس، من تازه از جبهه‌ی مریوان سال شصت و یک برگشته بودم و نصفِ رفقای دیگرم (به سردستگی سید علی اصغر) تازه رفته بودند جبهه‌ی کاویژال دزلی مریوان. جبهه، جزوِ آن مشترکات عمیق چپ و راست داراب‌کلا بود که دوشادوش هم، به جنگ با دشمن رهسپار می‌شدند. بگذرم. ویشته نگم. دامنه.

سیدمله داراب‌کلا؛ جمبوله‌ای از سادات

سیدمله؛ جمبوله‌ای از سادات

با یک اشاره‌، هدایت شدم که سیدمله را بنویسم؛ خا می‌نویسم: این تیکّه از پازل نقشه‌ی داراب‌کلا را «سیدمله» به گویش محلی سَدمَله (=محل سیدها) می‌گویند. چرایش را بگویم. دورتادور این یک قطعه خاک روستا، همه سادات‌اند و از دیرباز درین محله‌ی مرکزی سُکنی دارند، همه هم جمیعاً مذهبی و مؤمنین و برخی‌شان محل رجوع عمومی برای نوشتن دعا برا شفا هستند. نام می‌برم کاملا":

۱. سید نوربخش‌ها. که مادر در این خاندان خاله‌ی پدری ماست.

۲. سید اسدالله شفیعی. که مادر در این خاندان در بیت دوم، خاله‌ی پدری ماست.

۳. سید هاشم شفیعی پدر آق سیدتقی.

۴. برادرش سیدابوطالب شفیعی. (پدر آق سیدباقر و آق سیدسعید) که پس از جاده‌کشی، آن وَرِ خط افتادند، ولی مال سیدمله‌اند.

۵. سید ابراهیم شفیعی پدر آق سید علی اصغر

۶. حجت الاسلام سید حاج آق‌علی شفیعی. که مادر در این خاندان عمه‌ی ماست.

۷. سیدمیرمیر شفیعی

۸. حجت الاسلام سید حاج آق‌‌مهدی دارابی

۹. سیدمیرهادی دارابی پدر سید حاج آق‌‌مهدی و سید آق‌مصطفی

۱۰. خاله‌ام سیده خدیجه عمادی همسر حاج محمود کارگر.

۱۱. حاج سید کاظم شفیعی

نمی‌دانم آیا نام‌ها را کامل آوردم یا نه از قلم افتادند.


من همچنین احتمال می‌دهم،

۱۲. سیدهای صباغ شامل سه خانواده

۱۳. سیده آمنه صباغ (همسر طالب‌رجب)

۱۴. سیدعبدالله هاشمی

۱۵. حجت الاسلام سید علی هاشمی (پدرخانم آق سید یاسر موسوی)

همچنین آن سیدهای داخل تنگه‌ی شهید صباغ شامل خاندان:

۱۶. سید میر موسوی‌ها

۱۷. شفیعی (اسم کوچکش یادم رفت) همسایه‌ی حاج‌باقر موسی.

همگی در اصل از سیدمله حساب آیند که بعدها وقتی حصارکشی رسم شد و خیابان، افتادند نزدیک آهنگرمله، ولی در اصل از سیدمله‌اند به گمانم. اگر از بزرگان و کهنسالان پرس‌وجو شود خوب است، مثلا" جناب محمدتقی از پدرخانمش حاج قاسم این قضیه را بپرسد.


جالبِ ۱: اکثر این سیدمله‌ای‌ها با فامیل‌های من ازدواج کرده‌اند که جلوِ هر کدام ذکر هم کرده‌ام. بگذرم.

جالبِ ۲: هر دارکلایی معمولاً دو محله دارد؛ یعنی در آن‌جا بزرگ شده است. مثلاً من سه محله دارم و در آن سه مله قد کشیده‌ام: حموم‌پیش ببخل، یورمله، سیدمله. سیدمله از کودکی بودم تا همین الآن به خاطر این که خونه‌ی عمه‌ام مرحومه حاجیه رضیه طالبی بزرگ شدم و نیز پس از انقلاب به خاطر پیمان اخوت با سیدِ بزرگِ من سید علی‌اصغر و رفاقت با آق سید عسکری شفیعی این تنگه‌دله‌ی سیدمله خانه‌ی ثانی من بوده و هست. کاستی‌های این پست، اگر کامل شود موجب مسرّت است.

صفِ جلو ببندید

خاطره‌ی دامنه: به نام خدا. سلام. امروز هم، مثل همیشه آمدم روی میزِ کارم که چه بنویسم؟ (عکسی هم از آن انداختم تا اگر بر فرض! کسی خواست بداند کجا متن‌هایم را می‌نویسم، و روی چه ویرایشگر آفلاینی تایپ می‌کنم و نِت هم نمی‌سوازنم! با این تصویر، تصوّر کند که از دیرباز عکسی هم از اولین اعزامم به جبهه زیر شیشه‌ام نصب کردم که هرگز فراموش نکنم هفده‌ساله بودم کجا رفته بودم و چرا زنده برگشتم و حالا وقتی نوروز پیش رو اید می‌خواهم ۶۱ ساله هم بشوم؛ رسما" ریاکاری هم شد!!! چه کنیم که انسان ریاکردن هم، در ذاتش است!!! اما من این جا نیتم فقط تصویر برای تصوّر همقطاران بود؛ همین) چند موضوع روی میزم برای امروزم بود، ولی «صفِ جلو ببندید» از همه جلوتر زد. پس برم ببینم این متن خاطره‌وَشم چه درمی‌آید.


اون مسجدجامع قدیمی داراب‌کلا دو تکّه بود؛ (عکسی هم از آن هست که روزی خواهم گذاشت) ضلع غربی‌اش زنانه، ضلع شرقی‌اش مردانه بود. نه پرده و چادر، که دیوار و یک درِ دو شکافه به رنگ ارغوان، در انتهای جنوبی‌اش بود که زن و مرد را از هم تفریق می‌کرد. «آقا» مثل همیشه با، وقار و تأنّی، نماز می‌بست و جمعَ جماعت هم با شوق و رغبت و تِباع (پیروِ پیاپی) به او می‌پیوست. که یک قداستی با خود حمل می‌کرد تکبیرةالاِحرام که می‌گفت، مکثی بعد مُکبّرِ صحنه -معمولا" آن زمان آق‌سیدعلی عمادی سیدحسن- با صدایی طنین‌انداز می‌گفت: «صفِ جلو ببندید». من که هنوز همراهِ همسالانم با آن سنِّ کمم با زیرشلواری!!! (که بیشتر به چَخشلواری شباهت می‌زد تا راحتی!) در جماعت شرکت می‌کردم، تا مُدت‌مَدیدی خیال می‌کردم مرحوم آق‌علی عمادی به مردانِ جلوِی فرمان می‌دهد «صفِ جلو ببندید» یعنی نمازگزارانِ صفِ اوّلی! ولی بعدها که مُمیّز!!! شدم به قول مشهور بالغ! سر درآوردم مُکبّرِ با آن اعلام، زنانِ آن سمت دیوار مجاور را فرمان می‌دهد «صفِ جلو ببندید». یعنی این پیام که ای بانوانِ اهل صلات حاضر در صف نماز، آقا (=مرحوم آیت الله شیخ محمدباقر داراب‌کلایی) تکبیر را گفت و مردانِ صف نخست هم، بستند؛ پس شما که آن سوی دیوارید و صحنه‌ی پیشنماز را نمی‌بینید، حالا از صفِ جلو شروع کنید تکبیرةالاِحرام را بگویید و همه‌چیز جز توحید را بر خود تا پایانِ نماز از ذهن دور بریزید و به صف واحد نماز پشت سرِ "آقا" بپیوندید.


دیدید زنان از همیشه‌ی تاریخ مسلمین، به خاطر شأن و منزلَت و مَکرَمت‌شان باید در حفاظ باشند تا از گزند نامَحرمان در امان. خواستم بگویم، مردان، خود پیشگام و پیشتاز حفاظت پوششی از بانوان بودند و بانوان مکرم خود به طبع و فطرت و ذات‌شان گرایش به پوشش و دیده‌نشدن دارند تا دُرِّ وجودشان -که آفریدگار جمیل، آنان را جذّاب و زیبا و گرانبهاء و "باجمال" آفریده از کمال نیفتند- از صدف ربوده نشود. حیات اجتماعی زنان هم، عین نمازشان سرشار عفت و طهارت و پوشش و مزر محکم میان محرم و نامَحرم بوده و هست و خواهد بود. این عرف تحت حمایت شرع است و این شرع با حماییت عرف تقویت هم شده است.


یک یادکرد: باری، آن سال که از ۶۱ هنوز عبور نکرده بود، مرا گزینشیان مستقیما" آگاهانیدند! که کسی گفته که تو در مسجد دیده نمی‌شوی و در نمازجماعت نیستی!! خدایی شوکه شده بودم از شنیدن؛ چون تا یادم هست دست‌کم از همان کودکی‌ام، بخشی عمده و حتی تمامی عمرم که روستا بودم، قدکشیدنم در درون مسجد و تکیه طی شد؛ چه واسه نمازِ رایجم و چه برا عزای محرمم. چون آن سال، تا سه سالی در گرفتنِ شغلم خُلَل و فُرَج (=مَنفذ و سوراخ) رخ داده بود، آن گزینشیان در اعتراض من، در مقام پاسخگویی!! مثلا" بخشی از ضعف مرا بر مبنای گواهی آن کس، برملا کردند. بگذرم. اگر نبودم که ده‌ها و بلکه صدها خاطره و یادواره و آموزه از درون مسجد و تکیه در خاطرم نبوده؛ پس بودم که ذهنم، مشحون شده و لبریز، که اگر تک تک خاطراتم از مسجد و تکیه‌ی محل را بنگارم از کتاب اربعین (=چهل حدیث) علمای اَعلام هم به عدد صفحات جلو می‌زند (که ازقضا همه می‌تواند عینِ "شیرین‌بیان"، شیرین هم بیان شود) دامنه.

تاریخ سیاسی داراب‌کلا قسمت ۱ تا ۸

تاریخ سیاسی داراب‌کلا قسمت قسمت ( ۱ تا ۸ )  به نام خدا. سلام. آن زمان دور  -اول انقلاب تا دو سه سال بعدش- همه‌ی مذهبی‌های انقلابی، با هم بودیم. به همدیگر اَخم نمی‌کردیم. زیرِ سقف مقدس یک بالخانه یعنی کتابخانه‌ی سردرگاهِ بالاتکیه، بیتوته و طی می‌کردیم. مثلا" جشن ملی قشنگِ ۲۲بهمن‌ها را متحدانه، مردم‌واره می‌گرفتیم، نه دستوری، دولتی‌طور! و آمرانه از عوامل بالا. توی تکیه‌پیش، بین دو سمتِ خط (=جاده‌ی شنی) دُخلِه‌ی درخت (=پایه‌ی) بلند راست می‌کردیم و با سنگ در چاله، دفنش، در حد و قدِ و قِوای خودِ دار و درخت. و بعد دورتادور، از بِن تا بالاش را با شیشار (=شمشاد) جنگلی می‌پوشاندیم. بخوانید: آذین‌بندی مستضعفانه و کم‌پولانه می‌نمودیم. آری، همه تودرتو بودیم تا این که گویا برخی‌ها با اَخذ گزارشات خلاف و ناصواب از احتمالاً گزارشگرای زیرآب‌زنِ کذّاب، کاشف به عمل آوردند ما -رفقا- ناجوریم! منحرفیم! منتظریستیم! شریعتیستیم! حتی حجّتیستیم! جلّ الخالق. بگذرم فعلا". کوچ‌کَل (=اثاثیه) را از آن بالخانه و کتابخانه‌ جمع کردیم، تِرِه (=به‌زور رانده و روانه) شدیم پِشت آقا‌مدرسه. مُماسِ خیابان شهید سیدباقر صباغ.

 

 

چه کردیم؟! شروع به ساختن پایگاه چوبی با تیردار و ازّاردار و توسکا و افرا، نه این بار به اسمِ «انجمن اسلامی داراب‌کلا» که اسم رسمی داشت و کشوری، حتی مُهری  (که خدا می‌داند آن مُهر! گاه (=تأکید می‌کنم گاه، نه هر بار) برخی‌ها را بدبخت کرد و البته نزد خدای باری‌تعالی خوشبخت، و تعدای را هم از گرفتنِ یک کار ساده در ادارات و شرکت‌ها خانه‌نشین! بازم بگذریم حرف در حافظه‌ام زیاد داریم) بلکه پایگاه با نام «حزب الله داراب‌کلا» زدیم. خدا قوت دهاد همه‌ی رفقا را، خاصه پنج بزرگ‌رفیقان‌مان را: جنابان مرحومان: جانباز مرحوم مصطفی مؤمنی اوسایی. مرحوم اصغر رنجبر. مصطفی آهنگر (حاج ممدلی مُصفا) و اکبر آهنگر (حاج موسی اکبر) همان اکبرعمو و یوسف آهنگر ذاکر اهل بیت عصمت ع.

 

آری؛ پایگاه را ساختیم، با دو اتاق نگهبانی و جلسات، با چند تخت در داخلش. عکس بالا پیداست: از راست: یوسف آهنگر. سید عسکری شفیعی. حسن آهنگر کل مرتضی. احمد عبدی مشهدی. سید علی اصغر. دو نفر نشسته هم راست: جعفر رجبی. نفر چپی! هم من هستم، دامنه.

 

یک دستگاه آمپلی‌فایر نذری مرحوم زکریاتقی پدر رفیقم موسی رمضانی هم نصب کردیم و بلندگویش را با طی مسیر طولانی سیم‌کشی کردیم روی آخرین چِله‌ی اِزّاردار (=درخت آزاد) سِرپیش (=حیاط) سِردِله‌ی (=داخل خونه‌ی) مرحوم آق سید اسدالله کنار دیوار سیدهاشم‌عمو شفیعی. غروب‌ها آهنگ نوحه‌ی آهنگران، کویتی‌پور، حسین فخری و سخنرانی‌های مرحوم فخرالدین حجازی را پخش می‌کردیم، صدایی گوشخراش داشت و حالا بابت آن سروصداها از همسایه‌ها حلالیت می‌طلبیم. یادم است مارش عملیات‌ها را هم از رادیو مستقیم پخش می‌کردیم که روی روح مردم پژواک زیبا و غرّا داشت. خصوصا" روز فتح خرمشهر را در سه خرداد ۶۱. بعد من به دلیل مهم و شاید روزی گویا کنم، سال ۶۳ به بعد کوچ کردم به قم که بِثلینگِلا (=مثلا") شِخ شوم! دِلدِله (=میان میان، بار بار) می‌آمدم محل و چندی می‌بودم و باز، بازمی‌گشتم. شِخ هم نشدم، سر از شغل در نهادی در گرگان در آوردم که حجت‌الاسلام آل هاشم مسئول آن نهاد سبب شد و شیخ وحدت موجِد. سپس ساری، آنگاه تهران که ده سال پیش، شد تمام.

 

خاطره در خاطره: همان روز در همین عکس که احمد عبدی مشهدی هست، از جمع پرسید این صدایی که از ضبط پخش می‌شود بیرون هم صدا می‌رود؟ سید عسکری نگذاشت نخود دهنش خیس بُخورَد! جَلّی با آن فارسی غلیظ و پیشرفته‌اش! گفت: "آره آقای عبدی! جانِ تِه هس بالای اِزّاردار، می‌ره صدا تا اوسا." خنده آن روز مگه جمع را رها می‌کرد. هنوزم با عسکری همین را شوخی می‌کنیم! پوزش که لفظ "شیشار وحشی" در متن خواهر عزیزم سید زینب شفیعی خواهرشهید شفیعی مرا راند به آن سالی که با آن که راندُمانِ کارمان بالا بود، ولی راندَنِمان به پِشت آقامدرسه. این قسمت وسّه شِماها سِر صَریع بَیّه! >| ۳۰ فروردین ۱۴۰۲ |< دامنه.

 

تاریخ سیاسی داراب‌کلا قسمت ( ۲ )

برگزاری انتخابات‌ها همانا، شکافِ نرم و سرعت حلزونی راست و چپ‌های داراب‌کلا همانا. بر سرِ این که مثلا" آقای "بانکه‌ساز" نماینده‌ی ساری در مجلس شورای اسلامی شود یا آقای "اُخوتیان" یا دیگر دیگران، دعوا راست شد، ولی چو بِلن نشد (=چوب بر فَرقِ سرِ هم زدن بُلند نشد) یا بعدها روی تضاد دوگانه‌ی حجت‌الاسلام عباسعلی بهاری اردشیرمحله‌ای یک نِمادِ غلطِ آن روزگار برای چپ، وکیلِ مجلس دوم و سوم هکذا چهارم و ... شود یا حجت‌الاسلام مرحوم سید حسن شجاعی کیاسری یک نِماد غلطاً اندر غلطِ آن روزگار برای راست، خیمه‌ی واحدِ متحدانه‌ی بچه‌های انقلاب داراب‌کلا، خیمه‌های متعدده‌ی متفرقه شد و هیمه‌هایی مهیای مشتعله برای زبانه‌کشیدنِ اختلاف و فکرهای عدیده! بعیده! عجیبه!

 

حالا زمان، زمانه‌ای هم است هر یک از ماها -راست یا چپ- در سِنّ و سالی‌ییم که هم مُستعّد ازدواجیم حسابی، آن هم در اوج غرور و جوشِ دیمِ (=صورتِ) جوانی! و بَدِمان هم نمی‌آید که در نهادی، اداره‌ی بانفوذی! شرکتِ آب‌ونان‌داری و جاهای مرئی و نامرئی‌یی، شغلی شرافتمند و دَم‌‌ودستگاهی شکوهمند! دست و پا کنیم.

 

خاب، میان این هجمه و شکاف که دارد یواش‌یواش سر باز می‌کند، جمعِ چپ محل را جمیعا" از انجمن اسلامی محل اخراج کردند! جمع چپی، دیگر شدند اخراجی! و  حتی مشکوک و مشمول و مستحق به هر گونه انگ و برچسبی. کجایی سازنده‌ی فیلم سینمایی " اخراجی‌ها "ی ۱ و ۲ و ۳ آقای مسعود ده‌نمکی‌ی سردسته‌ی "انصار حزب الله‌"ی بزن بهادُر وقت تهران و نادمِ الآن) که اخراجی‌های داراب‌کلا را هم بسازی و کناردستِ اکبر عبدی (=بایرام) کامبیز دیرباز (=مجید سوزکی) امین حیایی (=بیژن) بگذاری! و صد البته از بغل‌دستِ محمدرضا شریفی‌نیا (=صالح حاضر تسیبح‌به‌دست فیلم) دورِ دورِ دور کنی!!!

 

حالا با سر رسیدن سال ۶۰ و ۶۱ شکاف راستوک محل و چپوک محل، تقویت می‌شود و چاله‌چوله پیش می‌آید. راست، چپ را ضدروحانیت، قُد و خودخواه و سوسیال‌زده‌ی شریعتی‌طور و نیز هر چه پیش آمد خوش آمد، می‌خوانَد. چپ هم راست محل را خاشکِ مقدس، کمتر به امام معتقد، گلپایگانی‌‌گرا و خویی‌زده و دست‌به‌گزارش! می‌داند.

 

این وسط مُهر انجمن هم چونان نونِ بیات‌شده ولی خیلی زوردار، که به یک فرد آن زمان تصور می‌شد بی‌طرف، یعنی آقای حسن طالبی تحویل موقت داده شد تا دو جناح (که روزی همه، نشاط‌زا دورِ روشنگرهای شهید حسین بهرامی ولشکلایی دانشجوی پیرو خط امام، زیر یک سقف چُمپاتمه می‌زدند و حرف گوش می‌کردند) به توافقات رسند انقلابیون را به‌سامان کنند. اما دیدند شبانه و خلوت -که به خیانت شباهت بارزی داشت- تحویل افرادی از جناح راست شد که آن مُهر، مُهر مِهر که نه، گوشت‌کوب قدرت بود؛ مُهری که کافی بود با درج «انجمن اسلامی داراب‌کلا» پای هر ورقه‌ی تأییدیه‌ی واقعی‌یی، با سه امضای طلایی! رؤسای وقت انجمن، کسی را راحت بدون تحقیقات محلی و گزینشگری، شغل دهد و عرش برَد و یا با تأییدیه‌ی صوری و الَکی و سپس فوری گزارشی مخفی پشتِ سرِ آن به مقصد مورد نظر، کسی را از شغل محروم نماید و با سر بر فرش زنَد.

 

ماها که کارگرفتن دولتی سخت شده بود و با گزارش گیرپاژ کرده بودیم، مشغول شدیم به کتاب و کنفرانس و جلسات تا شاید دانش روزی، دادِمان رسد. چرا؟ چون مُهر نمی‌زدند برای مان! پس با وضع بد،این جمع چپ کجا جمع شوند؟! اتاق انجمن که ممنوع شدند، پس همان پایگاه چوبی تیرپایه‌ی سفت و اِزّارداری مستحکمِ پشت آقامدرسه پاتوق چپ شد و «منتظران شهادت» ماند؛ با برگزاری کلاس داخلی، کادرسازی سیاسی، جذب، کنفرانس‌های کتاب، نشست‌های قرآن و احکام و خصوصاً جلوس سرّی با سران! والسلام. >| ۳۱ فروردین ۱۴۰۲ |< دامنه.

 

تاریخ سیاسی داراب‌کلا قسمت قسمت ( ۳ )

یکی از چهره‌های مطرح در درون انقلاب اسلامی که بر سرِ همگرایی با اندیشه‌ها یا ستیزه‌گری با افکارش، کمی پیشتر از دهه‌ی شصت و تمام دهه‌ی شصت، شقاق و شکاف میان دو جریان چپ و راست پدید آمد؛ زنده‌یاد دکتر علی شریعتی -مدفون موقت در حرم حضرت زینب س در دمشق- بود. چنانچه روی چهره‌ای چون دکتر عبدالکریم سروش -مقیم فعلی آمریکا- هم همین وضع در دهه‌ی هفتاد رخ داد. و شدیدترش هم روی دوگانه‌ی خاتمی / ناطق در انتخابات سال ۷۶ ریاست جمهوری پدیدار شد. در داراب‌کلا هم، مثل جزیره‌ی بِرمودا چنان گردابی بود که حتی نام و یا در دست‌داشتن کتاب دکتر شریعتی، موجب هلاکت فرد در گودال بِرمودایی! می‌شد و راستِ محل بدبختش می‌کرد. البته لابد می‌دانید وقتی در این نوشتارها می‌گویم: راستِ محل چنین کرد یعنی بعضی‌هاشون، نه همه که راست‌هایی بوده و هستند عاقل و عاطفی بودند. خُب در خلاء که نمی‌شود روایتِ تاریخی کرد. نمونه می‌آورم فعلا" دو تا:

 

یکی این که در شبی -که همان اوائل انقلاب بود- محرم‌ماهی و عزاداری امام حسین ع در بالاتکیه هر شب برپا. نمی‌دانم چه باعث شد نام دکتر علی شریعتی در تکیه برده شد که مرحوم آیت‌الله داراب‌کلایی -رحمت الله- عصبانی شدند و با خشم و صدای بلند گفتند: «خدا لعنتش کند» چیزی شبیه همین عبارت. بلافاصله یکی از نیروهای جناح چپ محل آقای... «که نامش محفوظ است و اگر خود خواست اظهار کند پای این نوشتار بیان فرماید» در جواب مرحوم آقا برآمدند و عینِ همان عبارتش را با صدای بلندتر از فریادِ "آقا" به خودشان برگردان کردند. و این جنگِ لفظی که در سایه‌ی ترورِ کلامی مرحوم "آقا" علیه‌ی شریعتی بروز کرده بود، شاید شدیدترین تنشی بود که زمینه‌های افتراق چپ و راست محل را رسما" و عاجلا" رقم زد. راستِ روستا تمام‌قَد و قُد و قرص، ضدّ شریعتی بود و چپ روستا حامی پَروپاقُرص شریعتی؛ که نه فقط رابطه‌ی عاطفیک با دکتر داشت که اعتقاد ایدئولوژیک هم به او. احتمال می‌دهم مرحوم "آقا" به خاطر برخی مواضع دکتر نسبت به برخی علما در عصر صفویه، چنین نگرش خشمگینانه به شریعتی پیدا کرده بود.

 

دومی این که بیشتر دیوارنوشت‌های سراسر محل -خصوصا" در مسیرهای چشم‌نواز- با سخنان مرحوم دکتر علی شریعتی نقاشی و نگاشته و پُر شده بود. که گویا الآن محو کردند. عهده‌دارِ این کار فکری در همان زمان، بنده بودم و سه چند دوست دیگر. اگر راضی باشند خودشان پای این نوشتار اظهار کنند من از سرِ تَحفُظ نام نبردم. حتی جاهایی از دیوارنوشته دستخطِ خودم بود. این کار نُمادین خیلی بر راست، گران تمام شده بود. یکی از استنادات راست در گزارشات، یا مناظرات یا تحقیقات محلی برای گزینش‌های شغلی، همین دیوارنوشت‌ها بود. من بارها در بحث‌های دهه‌ی شصتی به طرف‌های بحثم رُک و بدون واهمه می‌گفتم: "حتی اگر امام خمینی ره شریعتی را رد کند، من شریعتی را رد نمی‌کنم." این موضع‌ام تا سالها به عنوان کلیدواژه‌ای در ذهن راست مانده بود.

 

همه‌ی اینا باعث شد چپِ محل در منظر راست روستا، نیروهایی ضدروحانی، دارای عقاید اشتراکی، مرام سوسیالیتسی، حامیان منتظری،  حتی وابسته به جریان‌های زوایه‌دار با نظام! تلقی شوند. بعد یک منبر در بالامسجد محل کار تصفیه‌ی چپ از درون راست را تکمیل کرد و جمعِ چپ به کمی پایین‌تر از تکیه‌پیش، هجرت تاریخی کرد. اما چپ، زیرکی خود را بیرون نریخت؛ تکیه و مسجد و محافل مذهبی جمعی را هرگز ترک نکرد زیرا تدیُّن خود را با هیچ چیزی عوض نمی‌کرد. همین اتکای دینی به تکیه و مسجد و محرم و رمضان و حتی رفتن به جبهه، موجب بود راست نتواند با خیال‌تخت، تختِ گاز با دنده‌ی تند، محل را از چپ پالایش کند. از یدِ قدرت آنان خارج بود. بهتر است بگویم عُرضه‌ی چنین کاری از آنان ساخته نبود. از رُستم هم، اگر گُرز و داز و درفش قرض می‌کردند بازم توان محو چپ از داراب‌کلا را نداشتند. خودشان هم در دل، با من در این یک تکّه حرفم هم‌آهنگ‌اند، هرچند شاید به تعبیرم -البته کشکولی- : تِلَپ‌تِلوپ! هم بکند. کشکولی: قاسم بابویه مِه جانِ رفق الآن، در، اِنه!! >| ۲ اردیبهشت ۱۴۰۲ |< دامنه.

 

تاریخ سیاسی داراب‌کلا قسمت ( ۴ )

خوانندگان اگر دقت کرده باشند درین سلسله‌نوشتار، دارم ریشه‌های اختلاف فکری (دینی، سیاسی، فرهنگی) چپ‌ها و راست‌های داراب‌کلا را در گذر ایام بر می‌رسم. داوری نه و راوی‌گری می‌کنم. که شاید در برداشتِ کس یا کسانی اسمِ کارم پِشپِشو (=بیرون‌آوردن از لابه‌لا) باشد، ولی، لاجرَم، به این نهفته‌های تاریخ روستا باید بپردازیم. و از آن به روایتِ مستقیم حاضران در صحنه‌ی آن روزگار، مطلع باشیم. هزار البته؛ این، بستگی به ذوق هر فرد دارد که این سری از نوشته‌هایم را واجدِ خواندن بداند یا نداند. اینک با این یادآوری، می‌روم روی ریشه‌های بعدی:

 

اختلافات در کابینه‌ی مهندس میرحسین موسوی و تنازعات فکری در میان مراجع و مجتهدین قم، دو جریان حادّ آن روزها بود که خلعتِ آثار سوء و حُسن خود را بر تنِ پیروان خود می‌پوشاند. در حوزه، دست‌کم سه مسلک، سخت سر از نزاع با هم، درآورده بودند. یکی دسته‌ی ساکتینی که سیاست را اساسا" مالِ شاهان! می‌پنداشتند، دامان خود، مثلا" به آن نمی‌آلودند! آنان با آن که خود را بَری از سیاست می‌دانستند اما دل دلِه (=میان میان) امام خمینی ره را بابت نوع حکمرانی و حتی به علت فکرِ وجوب و دوام دفاع مقدس در برابر هجوم حزب بعث و غرب، مؤاخذه! می‌کرده و پاسخگوی! خون شهیدان می‌دانستند. دومی دسته‌ی دستِ راستی که بر سر برداشتِ ظاهرگرایانه از فقه جعفری، دچار جمود موقت شده بودند و تفقُّه امام در کشورداری را زیر انبوه سؤالات  فقهی و سیاسی برده بودند که مهمترین آن این بود قدرت حاکم و حکومت فقط در احکام شرع و اولیه محدود است. سومین دسته هم چپ‌گرایان حوزه بودند که دور مرحوم آیت الله العظمی منتظری و یا تعدادی معدود از شاگردان امام ره گرد آمده بودند.

 

در واقع فضای فکری قم، در آتش تنش پیچده بود و آثار بد و خوبِ آن در سراسر کشور بازخورد می‌آفرید. و تمام اینها هم در درون نخست‌وزیری میرحسین -که آن زمان مشیء چپ و سوسیالیستی داشت- سرریز می‌کرد و جامعه‌ی سیاسی آن دوره -شاملِ احزاب معارض و موافق و ممتنع- را لبرز از مسائل اختلافی می‌کرد و از نظر من عامل اصلی بالنده‌بودن و پوینده‌بودن در میان مردم بود که بعدها (خواهم رسید به آن، به وقتش) با سیاست تمامت‌گرایانه‌ی هر دو جناح چپ و راست و این وسط با نون "به‌نرخ‌روز" خوریِ جناحَک (کوچولو حزب کارگزاران" بخوانید "نوکران بله‌قربان‌گو"ی مرحوم حجت الاسلام اکبر رفسنجانی) به پژمردگی گرائید. داراب‌کلا هم یکی ازین جاها. چون این روستا به تعبیر من قمِ ثانی ایران است. هر وقت و ساعت، قم و درون دولت میرحسین معرکه‌آراء می‌شد، شاید زودتر از همه جا، توی داراب‌کلا زبانه می‌کشید و خبر می‌پیچید و بحث (آن هم داغ و پربار) گُر (=شعله) می‌گرفت. به شامّه‌‌ی خامه‌ی مشکی من، شاید یک علت سرعت نشتِ خبر قم به محل این بوده باشد داراب‌کلا روحانیت داشت و آنان مردمِ و مرتبطین خود را فوری (زودتر از پیام‎‌رسان‌های فعلی عین هُدهُد خبر می‌دادند) من هم! جزوی ازین هُدهُدها! که قُدقُد نمی‌کردم ولی قد راست می‌نمودم که از بَم و زیرِ صداهای سیاست حوزه و حکومت و حاکم، سر در بیاورم عین تشنه‌کام اهل صومِ وسط آفتاب تَموز. قسمت پنجم یک ریشه‌ی دیگر را از زیرزمین به بیرون نوج می‌زنم؛ یعنی روحانیت محل. >| ۳ اردیبهشت ۱۴۰۲ |< دامنه

 

تاریخ سیاسی داراب‌کلا قسمت ( ۵ )

یکی از برجسته‌ترین و پرآوازه‌ترین روحانیان داراب‌کلا بی‌تردید مرحوم آیت‌الله داراب‌کلایی -رحمت الله علیه- بود. بخشی از عمر آن امام‌جماعت متقی و پیشوای مذهبی محل -که نجف‌دیده بود و قم‌دیده- در زمانه‌ی انقلاب و نظام جمهوری اسلامی و عصر جنگ گذشت. اما آیا همه‌ی انقلابیون محل با ایشان نعل به نعل پیش می‌رفتند. اگر بگویم آری؛ دروغ محض زدم. اگر بگویم نه، پس باید دو سه تا کد بدهم. یکی را در قسمت ۳ برشمُردم، همان داستان لعن بر دکتر شریعتی. اینک یک کد هم از جناح راست محل بدهم که شاید تصور شود آنان پا در ردِ پای وی می‌نهادند و هیچ هم ازو یعنی مرحوم «آقا» نمی‌بُریدند!

 

در تقسمیات سیاسی کشوری هر کوی و دشت و دمَن و برزَن، پایگاه مقاومت هم دیده شده است؛ که سالیان دور متشکل می‌شد از هسته‌ی مقاومت برای روستاهایی با جمعیت خیلی اندک. گروه مقاومت برای روستاهایی با جمعیت متوسط. پایگاه مقاومت برای روستاهایی با جمعیت زیاد و خیلی‌زیاد. خُب؛ در داراب‌کلا هم پایگاه مقاومت چِفت مسجد وجود داشت که مقرّش بالخانه‌ی روی کتابخانه‌ی سردرگاه شرقی مسجد در مجاورت تکیه‌پیش بود. اما از زمانی به بعد -که من از سالش دقیق خبر ندارم- برخی از دست‌اندرکاران محل که به لحاظ سیاسی به جناح راست تعلق داشتند، با در اختیارگرفتنِ بخش شمال شرقی مسجد -که سرویس قدیمی مستراح بود و قسمتی ناچیز هم از محل دپوی هیزم، یک پایگاه طبقاتی (نمی‌دانم با چند طبقه) ساخته شد و هم اینک اعضای محترم مقاومت محل در آن مستقرند. من با بودن پایگاه در کنار مسجد موافقم. از طریقه‌ی ابتیاع یا اسناد تملک آن هم کامل بی‌اطلاع‌ام. اما اطلاعاتم به من می‌گوید مرحوم «آقا» ازین کار، ناخرسند و حتی گمان کنم ناراضی شرعی بود و تا جایی که جزئی در جریان بودم، برای مخالفت خود، ترک ملاطفت هم نموده بود با خشمی خُفته چون زمین مسجد را وقف و واگذاری آن را نادرست می‌دانست. یعنی کار با «آقا» به جایی باریک کشیده بود و اگر بیشتر پیش می‌رفت -و احتمالا" مرحوم حجت‌الاسلام شیخ اسماعیل داراب‌کلایی فرزند آقا، مشهور به "صادق‌الوعد" میانجیگری صادقانه نمی‌کرد- کار به کشیده‌زدن و چک بر پیکر و صورت آقا هم شاید کشیده می‌شد. شاید شاید شاید. بلکه ممکن است کشیده شده باشد و بنده از مطلع نیست!

 

پس؛ چپ و راست محل، گاه بر سرِ پاره‌ای از مسائل با مرحوم «آقا» به چالش و حتی به تنش می‌رسید. مثل چسباندن عکس آیت‌الله‌ها در درون مسجد که آقا سخت با آن مخالف و هر کس هم وارد این ماجرا می‌شد با او به تصادم می‌رسید. من یقین دارم نه راست محل و نه چپ محل، هرگز نیتی برای اسائه‌ی ادب به آن حضرت -که فوق‌العاده پرهیزگار و تارِک دنیا بود و نزد عموم از منزلت شگفت‌انگیز برخوردار- در سر نداشتند؛ ولی اختلافات را فرو هم نمی‌خوردند.

 

من با این نگره و انگاره خواستم به طور ملموس یک ناحیه از بروز دودستگی فکری محل در دو مفهوم کلی چپ و راست را به طریقه‌ی طی‌کردن با مرحوم «آقا» بر سر برخی مسائل انقلاب و محل دانسته باشم که شاید دست‌هایی نامرئی هم دست به اَنتریک می‌شدند و معرکه می‌آراستند. انقلاب هم هر روز آبستنِ رویدادهای نو و بحرانی می‌بود، لذا تعدُّد و تفرُّق، ناگزیر رخ می‌نمود. اگر فشرده جمله‌ام را بسازم این است:

 

جناب جناح محترم راست روستا، لطفا" برای آن زمان‌ها که اختلافات امری عادی بود و سریع سرِ راه آدم‌های انقلابی سبز می‌شد، جانماز آب نکش! که شما با مرحوم «آقا» چنان بودید که خضر ع با موسی ع بود که آخرسر ، وقت وداع که شد در آیه‌ی هفتاد و هشت کهف گفت: "هذا فِراقُ بَینی‏ و بینِکَ ساُنبئکَ بتأویلِ ما لم‌تَستطِع علیهِ صبراً" : یعنی: اینک زمان جدایی من و توست، به‌زودی تو را از حقیقت و تأویل آنچه که توانائی شکیبائی در برابر آن را نداشتی، آگاه می‌کنم.

 

پس؛ بقبولانیم به هم که قدر «آقا» دانسته می‌شد. اگر هم جاهایی یک ابر تیره‌ای آسمان میان ماها و آقا را پوشانده می‌نمود و باران و تگرگ و باددَمه‌ای پدید می‌آوُرد، لَختی نمی‌شد که آفتابِ روشنایی و آشتی از پسِ ابر طلوع می‌نمود و تاریکی را از میان می‌بُرد. زیرا همه با همه‌ی اختلاف‌های فکری و سیاسی، به‌صفی واحد پشت ایشان به نماز می‌ایستادیم.زیرا ریشه‌ی تمامی ماها، از یک جا آبشخور می‌نمود: دیانت و روحانیت. >| ۴ اردیبهشت ۱۴۰۲ |< دامنه.

 

تاریخ سیاسی داراب‌کلا قسمت ( ۶ )

یک چیز هنوز هم چپ و راست روستا را همپیوند نگاه می‌داشت و نمی‌گذاشت گُسست صورت گیرد؛ جنگ. دو طرفِ ماجرا در جنگ شرکت می‌کردند؛ اغلب هم کنار هم با اعزام‌هایی چند. همان، بارِ ارزشی خود را میان راست و چپ قسمت می‌کرد. وقتِ دفاع مقدس هم قلوب معَک بود هم سیوف معَک. اشاره است به حرکت امام حسین ع به کوفه که در یکی از منزل‌ها (=اَتراقگاه مسیر مدینه) از فرزدق -شاعری که سپس به دربار اموی در آمد- از وضعیت کوفه پرسیده بود که فرزدق گفت: قلوبهم معَک و سیوفهم علیک. یعنی دل های مردم با تو و شمشیرهاشان علیه‌ی تو است. ولی در میان رزمندگان هر دو جناح راست و چپ، قلب و آهنگ برای همدیگر بود، تیر و تفنگ علیه‌ی دشمن. شاید چنانچه جنگ نبو، تنش چپ و راست زبانه می‌گرفت و اُلفت می‌یافت. همان اُلفت جبهه است که هنوز هم همه را به هم در مِهر و مروّت باقی گذاشته است. البته بود این وسط اتفاقاتی که کاش رخ نمی‌داد ورقه‌های دفاع هشت ساله را نه سیاه که یکسره سرخ می‌داشت. یک صفحه سیاه را برای نخستین‌بار از محل می‌نویسم. از قضیه‌ی خودم می‌نویسیم که به کسی گستاخی نشود:

 

من از قم خودم را رساندم محل که با یوسف رزاقی، سیدعلی اصغر شفیعی تویِ تابستان سال ۶۶ باز هم به جبهه برویم. سپاه سورک پرونده‌ی اعزام به جبهه را ردیف می‌کرد. ناگهان دیدم آقای عبدالمطّلب ذبیحی اسرمی و آقای ابراهیم گوزه‌گری لالیمی (که آن زمان شهرتش را کرده بود بهشتی‌پور) رو زدند به من که تو نمی‌توانی به جبهه بروی! زودتر از من خودِ یوسف و آق سید علی‌اصغر جا خوردند. فوری با خشم و اعتراض پرسیدند چرا نمی‌تواند با ما به جبهه بیاید! حال آن که از سال ۶۱ تا ۶۵ چند بار به جبهه اعزام شده است. آقا مُطّلب چشم در چشم من انداخت و با نگاهی معصومانه -که انگار دلش نمی‌خواست مرا آزرده ببیند- گفت: از محل برای «آقا ابراهیم طالبی» گزارش رد کردند. یوسف و سید، دویدند رفتند اتاق پرسنلی که آقای ابراهیم گوزه‌گری از پیش ما رفته بود به دفترش، آوردنش بیرون و پیش ما، اعتراض را پیش او هم، طرح کردند. جناب گوزه‌گری با چشم زاغ و درشتش به من طوری نظر انداخت که انگار جزوِ تروریست‌ها! و بنگال‌های سرّی سیلانِ سریلانکلا! بوده باشم! بگذرم. همان‌جا پیش چشم سید علی‌اصغر و یوسف به جنابان گوزه‌گر و عبدالمطّلب گفتم: بنده به خدا واگذار کردم. من ۵۰۰ کیلومتر از قم تاختم آمدم تا ازین خِطّه با رفیقانم اعزام شوم، حال که نمی‌گذارین، ما هم حرفی نداریم. یوسف و سیدعلی اصغر آن سال با تعدادی از داراب‌کلایی‌ها به جبهه اعزام شدند و من پُشتِ جَر و جَرده و جریده! ماندم. چند داستان تلخ دیگر هم دارم که در وقتش مطرح می‌کنم.

 

منظورم ازین قسمت این است، راست و چپ داراب‌کلا حتی آنجاها هم که از روی وفق و وفا می‌خواستند با هم برای دفع شرّ حزب بعث و قساوت غرب، دوشادوش هم بجنگندند و متحد و منسجم باشند -که بودند، که بودند، خیلی هم متفق بودند- باز این وسط، کسی یا کسانی از گوشه و کنار روستا و یا بلکه از وسطِ وسطِ وسطِ تُشک! حاضر می‌شدند تفرّق کنند و تا آن حد پیش بتازند که یک رزمنده‌ی بسیجی داوطلبی مثل بنده‌ی روستازاده‌ی کشاورززاده‌‌ی پرورش‌یافته در دامن مذهب و فقر و صبر را لکه‌دار کنند که حتی لیاقتش آنقدر میان این و آن و اینجا و آنجا، اُفت کند که صلاحیت جبهه‌رفتن هم، ازو سلبِ سلب شود و از زمین و زمان محو. البته این را نه از سرِ گلایه گفته باشم، جُربزه‌ام در طاقت‌آوردن در مکتب، فوق این چیزهاست، از آن رو در تاریخ سیاسی داراب‌کلا آوردم که رفتار حذفی را برملا نموده باشم و سندیت متنم را هویدا. >| ۵ اردیبهشت ۱۴۰۲ |< دامنه.

 

تاریخ سیاسی داراب‌کلا قسمت ( ۷ )

مسئله‌ی دیگر روحانیان داراب‌کلا هستند. آشنایی چپ و راست محل با روحانیان محل، هم آشنایی‌یی عمیق بود و هم اُنسی شَدید. روابط میان آنان، به نظر من، زبانزد بود در ایران. دأب و آداب خودِ روحانیون روستا هم، بر مبنای دوستی و پیوند عمیق با تمام مذهبیون بوده است. اما به نظر می‌رسد در زمان‌هایی از آن دوره‌ی اولیه‌ی پیروزی نهضت، افرادی از روستا در صدد برمی‌آمدند به انواع حِیَل، آنان را نسبت به نیروهایی از چپ محل، بدبین نگه داشته باشند. البته پاره‌ای اوقات، این سعایتِ سیاسی و نَمّامی اخلاقی، در تعدادی از آنان اثر می‌کرد. اما وجدانم را و خدای عظیم حکیم را ناظر می‌گیریم با همه‌ی آن تلاش‌های دوئیت‌افکن، روحانیت محل به خاطر برخورداری از آرمانی بالاتر و فکری عمیق‌تر، سُستی رفتارشان را حس می‌کرد و لذا در هیچ زمانی از مَودّت و محبت و رفت‌وآمد با چپ محل، برائت نکرد و خودداری نورزید و سعی کرد با تمام نیروهای انقلاب محل، روابطش را در وضعیت مسالمت‌آمیز و سالم و حتی سرشار از عاطفه و عقیده حفظ کند. به نوعی آتش‌بس برقرار بود. این خُلقیات روحانیت نسبت به راست و چپ، در ماه محرم و رمضان و مناسبت‌های مذهبی و اعیاد و وفات و روزهای نوروز دقیقا" خود را غلیظ‌تر نمایان می‌نمود.

 

انکار نمی‌توان کرد که مسائلی تنشی خاص و موارد چالشی حادّ، گاه مثل یک ملخی که ناگهان وسط سفره‌ی ناهار و شام می‌پرّد، وسط ماجراهای روستا می‌افتاد، ولی هیچ روحانی‌یی سراغ ندارم که علی‌رغم تفاوت دیدگاه و نظر، وقتی با چپ محل بر می‌خُورد، رفتاری قهرآلود از خود بروز داده باشد و یا از آرمانِ طبیبِ جان بودنِ خود، ببُرّد.

 

هنوز هم، روحانیت روستا -که همه‌ی‌شان اغلب در شمارِ اشخاص شخیص و در زمره‌ی وارستگان هستند- روابط خود را با هیچ یک از نیروهای مذهبی و انقلابی، اعم از هر سلیقه و اسم و عنوان و جناح، برهم نزدند و نیروهایی هم که ممکن است نسبت به بعضی از مواضع و مبانی فکری و مشیء سیاسی‌شان، منتقد هم باشند، آنان را در هر حال، مؤنس خود می‌دانند. طبیعی است برخی از روحانیان به جریاناتی که محل می‌گذشت، انتقاد داشتند، حتی همان سال شصت روی منبر وارد موضِع و موضوع شدند، اما روابط را در مجموع تیره نکردند. شاید علت این بوده باشد روحانیت محل اختلافات فکری و سلیقه‌ای را معیاری برای جدایی و تفریق، فرض نمی‌گرفت. هنوزم هم فرض نمی‌گیرد.

 

خواستم درین قسمت بگویم ریشه‌ی اختلافات فکری چپ و راست روستا، از طریق تحریک‌کردن روحانیت و کوشش برخی برای شوراندن آنان علیه‌ی رقیبان‌شان، گرچه در ساحت فکری بی‌اثر نبود ولی کارایی خود را نمی‌توانست حفظ کند. دست‌کم به سه علت:

 

۱. روحانیت، عقیل بود.

۲. روحانیت می‌دید دو سمت جناحین، هم در جبهه‌اند، هم در مسجد، هم در تکیه و هم در پای انقلاب.

۳. میان همه‌ی محلی‌های داراب‌کلا، یک نسَب و نسبت فامیلیت ریشه‌دار برقرار است و همین مانع از گُسلیدن می‌گردید.

 

پس، روحانیت، با درایت، دستِ رد می‌زد بر رفتار کژ آن چند فرد و فکری که تاب دیگران را نداشتند. لذا قلیلی از چهره‌های راست، در یک دوره‌ی خاص، کوشش‌شان بر بدبین‌سازی علیه‌ی جناح چپ محل و جدایی روحانیت، درهم کوبیده شد. قِلّتِ کیفی و کمّی آنان چنان بود که خودبه‌خود غلط‌کاری‌شان خط خورد و خود نیز خیط شدند. زیرا هر سعایت و سخن‌چینی‌یی در پیش روحانیت، به علت پادزهرِ تقوا و خداترسی و خدادوستی در درون روحانیت، به نحو معجزه‌آسایی خنثی می‌شود. امید می‌بَرم که روحانیت محل ازین خصلتش هرگز پیاده نشود. و نمی‌شود. که قرآن فرمود ای پیامبر ص بال بُگشا به روی آنها. >| ۶ اردیبهشت ۱۴۰۲ |< دامنه.


تاریخ سیاسی داراب‌کلا قسمت ( ۸ )


تأییدیه‌گرفتن، سخت‌تر!! گفتم کار، سخت بود! اما تأییدیه‌گرفتن، سخت‌تر!! هی رفتم نالبِن‌شونووُوُوُ، گفتم تأییدیه‌ بدین می‌خوام برم فلان نهاد. طرف نالسَر (=سرِ سکّو) چَکِ چَکِ پِشت یِشتِه (پا روی پای خود می‌گذاشت) و نگاهی کجکی به من می‌انداخت و ابرو را کمان می‌کرد و لب را غُنچه عین «کرگِ... » و هر بار به من می‌گفت: فِردا. فِردا. فِردا. من شاید دو هفته پشت سرِ هم هی رفتم و او گفت: باشه فردا. هی رفتم و او گفت: باشه فردا. هی رفتم و او گفت: باشه فردا. هنوزم آن فردا فرداها هنوز فرا نرسید که نرسید. چند سال شد؟ الآن که تویِ اردیبهشت ۱۴۰۲ هستیم می‌شود چهل سال یعنی درست سال ۱۳۶۲. نداد که نداد. نه فقط نداد، یعنی مُهرزدن از من ربود، مِهرش را با من زدود و به سایرین چشم دوخت، بلکه بعدها هم وقتی آنان را دور زدم و وارد همان "جا" شدم که تأییدیه‌ ازش می‌خواستم، بازم فکر کنم! ول‌کن نبود! خودش هم بود! و مِره اون دله اِشاهه (=می‌دید می‌دید) این خاطره، ستاره‌ی هالی است که دنباله‌دار است. دنباله‌‌اش که وحشتناک‌تر است، بماند برای یک وقتِ بَخت.


خواستم گفته باشم آن دوره‌ی گذار به استقرار، کار، سخت! بود، ولی تأییدیه‌گرفتن، سخت‌تر!! حالا که عصر تثبیت است لابد خیال همه ازین نوع مُهر و تاییدیه، آسوده است! اینک با شرح یک گوشه از سرگذشتم، شاید خوانندگانی خواهان، باشند درین صحن که وقتی این خاطره‌ام را می‌خوانند به همانی که بر سر من رفت، بر سرِ خودشان رفته‌شده‌تر ببینند و اینک بر آن جفای وارد‌آمده بر خود، حتی جُنب هم نمی‌خورند، غُصّه‌به‌دل نیستند، زیرا اینان با عمق شناختی که از تداول ایام به فرموده‌ی قطعی قرآن دارند، خدا را از خود خوشنود می‌خواهند، نه برخی از خلق و خلایق خدا را.

 

ادامه دارد... .